شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا 🍃🌸 #پرسش  سلام دوستاي مهربونم. هميشه دوست داشتم قصه زندگي مو كتاب كنم ولي خوب شرايطش
 دختری که ازبرادرم شش سال بزرگ‌تر بود . از سطح فرهنگ فوق العاده پایین ، به طوری که توی سال شصت و نه از جارو برقی و آبگرمکن می ترسید مثل غارنشین ها …. روزی که پدرم منو که چهار سالم بود از مادرم جدا کرد یعنی از خونه پدربزرگم رفتیم ، چون مادرم نمی تونست راه بره روی زانوهاش خودشو دو طبقه از پله ها می کشوند پایین تا منو بگیره و نزاره منو ببرن … منم از همه جا بی خبر فکر می کردم باز بر میگردیم بغلش، دیگه آخره هفته ها یعنی پنجشنبه شب ها پدرم ما رو می برد خونه پدر بزرگم و جمعه شب میومد دنبالمون . آخر هفته ها مون اصولا اینجوری میگذشت . نمیتونم توصیف کنم که نامادریم چققققققدر منو آزار میداد و عقده های درونیش و رو سر من خالی میکرد. اون حتی نمیزاشت من روی پای پدرم بشینم . البته نه همون لحظه ولی اگر این اتفاق میفتاد ، به محض رفتن پدرم من حسابی کتک میزد ، منم چون خیلی ازش میترسیدم هیچی به هیچ کس نمیگفتم . اون زمان برادر وخواهرام سه تاییشون مدرسه بودن و من و نامادریم تنها بودیم تا اونا از مدرسه برگردن . بچگی های من یه دختر لاغر و نحیف و بی زبون و مظلوم و کم غذا بودم حتی از ترسش غذا هم درست نمیخورم . یادمه که یه فرم هایی مدرسه بهمون میداد که قد و وزن رو چک میکردن هنوز دارمش که توش نوشته که کلاس پنجم هفده کیلو بودم . الان مشکلات جسمیم به خاطر سو تغذیه دوران بچگی هستش که توی این سن پوکی استخوان و ساییدگی زانو دارم . خلاصه سال ها همینطور می گذشت ، منم رفتم مدرسه ولی چون نامادریم کم سن و بی مسئولیت بود ما رو با صبحانه نمیفرستاد مدرسه یا از مدرسه میومدیم غذا حاضر نبود به خاطر همین مساعل مدام خونمون جنگ بود. البته پدرم بهمون رسیدگی میکرد و صبحانه حاضر میکرد و یادم که همیشه پول تو جیبم از بقیه بچه ها بیشتر بود ولی افسوس که من بی اشتها و مریض بودم .وقتی که آخر هفته ها میرفتیم خونه پدر بزرگم خاله ام که غذا میزاشت دهنم یا برام لقمه میگرفت پیش خودم میگفتم وای چه آرامشی چه محبتی… آنقدر که این مساعل رو کم داشتم برام عجیب بود ! مادرم بیشتر اعضای بدنش از کار افتاده بود حتی نمیتونست ما رو بغل کنه . خودم که مادر نشدم هنوز ولی کسی که مادر خوب میفهمه که چه عذابیه . یه روز پاییزی که سر کلاس بودم منو خواهر وسطیم که توی یه مدرسه بودیم ، من دوم اون پنجم ، پدرم اومد دنبالمون و رفتیم توی ماشین ، همه گریه میکردن نمی دونستم چی شده تا رسیدیم خونه ی پدر بزرگم . رفتیم بالا دیدم یه پارچه کشیدن روی یه نفر ، زیر پارچه مادرم بود . مادرم رفت … الهی بگردم دق کرد …. من اون زمان هشت سالم بود... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽