#قسمت_شصتو_هفت
یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟ کاش مهریمو نمیخواستم از اول، کاش میفهمیدم عاشق خواهر توعه پرهام اونوقت خودم جدا میشدم اصلا...
پرهام آروم نشست کنارم و گفت کاریه که شده، خدا میخواسته خودتو سرزنش نکن.
گفتم پرهام اگه شقایق بیداره بگو بیاد پیش من حالم خوب نیست بدون اون نمیتونم
گفت نه خوابه ولی بهش زنگ میزنم
گفتم از خانوادش کسی هست؟
گفت نه نیست همشون رفتن خونشون...
نامردا اصلا به این زن نگفتن توام بیا بریم خونه،
خلاصه نیم ساعت بعد شقایق پیشم بود گفت دختر اصلا نخوابیدم تا صبح، دیشب چه شب افتضاحی بودا..
باهم برگشتیم خونه، خیلی بهم ریخته بود، سیخ و سنگ و پیکنیک بابای سهیل همون وسط افتاده بود خودشم چرت میزد،
برقارو روشن کردم، از جا پرید و گفت چیه؟ چی شده؟
لیاقتش نمیدیدم بخوام به آرومی و شمرده شمرده بگم،
گفتم هیچی میخوام خونه رو جارو کنم.. سهیل فوت کرده...
منگ بود، اصلا نفهمید من چی گفتم، یه وری شد و دوباره خوابید.
خونه رو تند تند با شقایق مرتب کردیم، لباسای مشکیمو پوشیدم، توی آینه به خودم نگاه کردم
گفتم ستاره بیچاره تو این سن بیوه شدنت زود بود، تو تازه باید عروس میشدی
مدام سعی میکردم بدی های سهیل بیاد توی ذهنم که کمتر غصه بخورم اما نمیتونستم، بجاش اون روزی که راضی به طلاقم شده بود میومد توی ذهنم، حتی دلم براش میسوخت که نتونسته با عشقش ازدواج کنه و با من ازدواج کرده و ناکام بدون عشق از دنیا رفته
موقعی که از در میرفتم بیرون دوباره به باباش گفتم آقاجون پاشو پاشو ببینم... بخدا سهیل مرده، چرا متوجه نیستی؟ زشته تا یه ساعت دیگه اینجا پر آدم میشه..
آروم آروم درحالی که اشک چشمشو پاک میکرد از جاش پاشد، پتوشو جمع کردم و برگشتم سمت بیمارستان
به پرهام سپرده بودم کسی مامانشو نبینه تا خودمون آروم یجوری بهش بگیم
شش صبح بود هنوز مادرش توی نمازخونه بود، رفتم توی نمازخونه دیدم داره قرآن میخونه
گفت کجا رفتی دختر نگران شدم کجا بودی؟
سخت ترین کار دنیا اینه که به یه مادر بخوای بگی بچت دیگه نیست مرده، هرچند هم اون بچه ناخلف باشه بازم این سخت ترین کار دنیاست..
نمیدونستم چی بگم فقط گوشه نمازخونه نشستم و اشک ریختم، خودش فهمید، شروع کرد جیغ و داد کردن و خودشو زدن
با شقایق هرچی سعی کردیم بگیریمش نتونستیم
صورتشو انقدر چنگ انداخت که خون سرازیر شده بود دیوونه شده بود... یهو داد زد بچم نمرده.. نه.. سهیل نمرده.. باید نشونم بدیدش...
ما بدتر گریه میکردیم، مهسا اومد تو نمازخونه، مهسا حالا مهسای واقعی بود... بدون تیکه انداختن اشک میریخت
هممون جیغمون بلند شده بود،
گریه من برای سهیل نبود برای بخت خودم بود که اینجور داد میزدم و اشک میریختم..
همه خانوادش جمع شدن،
جنازه رو بردن سردخونه که فردا اقوامش بیان و تشییع کنن
مادرسهیل آروم نمیگرفت، کسی هم توقع نداشت آروم بگیره
از هوش میرفت دوباره به هوش میومد، هرکی از در خونه میومد تو داد میزد بچه من نمرده شماها براچی دارید میایید.. چرت و پرت میگفت، میگفت اصلا مگه امشب خواستگاریم نیست من که هنوز شوهر نکردم که بخوام بچه دار بشم..
حالش اصلا خوب نبود، مهسا هم بغلش کرده بود و همینجور اشک میریخت.
دوتا از همکارای مهسا به جفتشون آمپول زدن تا بخوابن،
مهسا دیگه هیچی به من نمیگفت.
منو مادرش و مهسا توی اتاق بودیم، اون دوتا خوابیده بودن و منم نشسته بودم، عمش اومد توس اتاق تا مادر سهیلو بیدار کنه گفت زشته کلی آدم هست میگن مادرش کو مایه آبروریزیه..
گفتم نمیبینید به زور آمپول و قرص خوابوندیمش.. فردا تشییع جنازه ست باید جون داشته باشه، خدایی نکرده سکته میکنه..
دستشو زد به کمرشو گفت کاش تو نمیخواستی ادای عروسای خوبو دراری، خدا فقط تورو میشناسه، تو یکی که نیا بیرون.. یه قطره اشکم نریختی مایه آبروریزی تو، دختر لااقل یکم صورتتو میکندی....
@azsargozashteha💚