شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#مسافر_بهشت ❤️ آنجا که رسیدیم، دیدم مرتضی قربانی فرمانده لشکر، آقای میرزاخانی فرمانده تعاون لشکر و
❤️ او گفت: این بنده خدا اسیر است و باعث شده تا کتف من ترکش بخورد. من گفتم: خدا را خوش نمی آید. در دین ما با اسرا اینگونه برخورد نمی کنند برادر. بعد نگاهی به نفر دیگری که عقب برانکارد را گرفته بود کردم، دیدم خسته است، آن سر برانکارد را از او گرفتم و به عقب برگشتیم و قرار شد شب برای بررسی مسیر برگردیم. شب شد و ما دوباره به سه راهی مرگ رفتیم. از روی کنجکاوی به داخل سوله رفتم. دیدم تعداد زیادی از رزمندگان در سوله خوابیده اند. خوب که نگاه کردم دیدم فرمانده لشکر گوشه سوله نشسته و سر اسلحه را به سمت من نشانه رفته است. قربانی از من پرسید: شما؟ گفتم: میرعرب هستم. گفت : اینجا چکار می کنی؟ گفتم: آمدیم بررسی مسیر. گفت: به شما گفتم صبح برید،الانم باید برگردید و صبح بیایید. و ما برگشتیم. بعد از نماز صبح قبل از حرکت به سوی سرای مرگ، آقای میرزاخانی و ۵ سرباز که قرار بود نیروهای من باشند رفتند صبحانه بخورند. از آنها پرسیدم کجا؟ گفتند: صبحانه. با خنده گفتم : امروز از صبحانه خبری نیست. آنها خندیدند. دوباره به آنها گفتم: شهدا مدتی است که در زیر آفتاب مانده اند و شکم پر باعث حالت تهو می شود و کار ناتمام می ماند. آنها دوباره خندیدند! وحرکت کردیم. به سه راهی مرگ رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم و پیاده داخل کانال حرکت کردیم. به انتهای کانال که رسیدیم سربازان گفتند: ما دیگر جلوتر از این نمیاییم. تا الان ۱۳ پاسدار در این مکان شهید شده اند و شما نفر چهاردهمی آنها هستید. از کانال بیرون رفتم و نگاهی به اطراف کردم. دیدم یک جاده ای با عرض ۱۰ متر است که دو طرف آن را برای جلوگیری از عبور تانکها آب رها کرده اند و جاده حدود یک متر از سطح آب بالاتر تر و دید مستقیم دشمن قرار دارد. به سربازان و میرزاخانی گفتم: شما در داخل کانال بمانید و تا من برنگشتم نروید. بعد یک حمد، ۳ قل هو ا... و وجعلنا خواندم و با توکل بر خدا حرکت کردم. در کنار جاده ستونهای فلزی برق بود وشمارش آنها را برای نوشتن آدرس معیار قرار دادم. سمت راست جاده را انتخاب کردم و همزمان با بررسی جاده، داخل آب سمت راست جاده را هم بررسی می کردم. بعد از طی مسافت ۵۰۰ متری به ۱۶ جنازه رسیدم. شروع به بررسی انها کردم تا مشخص کنم که ایرانی هستند یا عراقی. جیب اولین جنازه را باز کردم. عکس ۳ نفره ای در ان بود که یکی از اشخاص درون عکس پسر دایی حسن بود. فهمیدم خودی است. به سرعت بقیه را مورد بررسی قرار دادم و متوجه شدم که این پیکرها همه ایرانی هستند. آدرس را نوشتم و به حرکت ادامه دادم. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽