#داستان_زندگی 🌸🍃
...
سورن گفت ببخشید ببخشید بفرما...
من... من...
شما چی؟ نکنیش مثل این رمانا تروخدا من ازین مسخره بازیا خوشم نمیاد هر وقت تونستی آتیش و پنبه رو بزاری یه جا و اتفاقی نیفته منم این شرطت رو قبول می کنم...
شما شرط من و می دونید که دارید میبرید و می دوزید؟ (حالا می دونستم که فهمیده چی میگما اما می خواستم مطمئن شم که بعدا نگه منظورش چیز دیگه بود))))
بله می دونم خانم من رمانم زیاد می خونم مثل اینکه شما هم علاقه خاصی دارید زندگیتون و از رو یکی از رمانا شروع کنید...
حرفش و قطع کرد کلافه دست کشید تو موهاش
باشه پس میرم بیرون میگم جوابم نه و تمام غر زدناشون و مجلسای خاستگاری بعدی رو به جون می خرم بزارین واضح بگم تنها شرط من اینه که اتاق خوابای جدا داشته باشیم همین و بس... پا شدم برم...
بیا بشین کله شق تر از تو نیست آخه تو کی هستی؟ من به وجود تو نیاز ن...
دوباره حرفش و قطع کرد بیخیال بزار هر چی می خواد بگه...
باشه قبول...
باید بنویسی...
مگه بچه بازیه؟ آخه چی و بنویسم؟
پاشدم از تو کمد مامانم کاغذ و خودکار استامبر ورداشتم آوردم نوشتم که اینجانب جای اسمش و خالی گذاشتم و بقیه چزا رو هم نوشتم مضمون نامه این بود با اینکه زن عقدیمه و با هم یه جا زندگی می کنیم در صورت عدم تمکین خانم هیچ حق و شکایتی نداره حتی گرفتن زن دیگه(آخه من نمی خوام هوو اینا تحمل کنم)البته همه اینا تا مدت 2 سال و بعد می تونیم جدا شیم...
اونم با یه حالت چشم غره به من نگاه کرد منم به رو خودم نیاوردم اما می تونستم نگاه های خمصانش رو درک کنم بعد از اینکه انگشت زد و امضا کرد... من نامه رو تو جیب شلوارم جاسازی کردم و ر فتیم بیرون...
((((((سورن اون نامه رو امضا کرد اما نوشناز قصه ما خبر نداشت که سورنم می خواست با دختر قصمون صحبت کنه همه چی کنسل شه ،اما وقتی کله شقی و یه دنده بودن و غرور نوشناز و دید جری تر شد و تصمیم گرفت یک کمکی اذیتش کنه، تو دلشم گفت هه 2 سال دقت که دادم طلاقت میدم خانم به سال نمی کشه، فک کرده کیه منم به زور بابام اینجام، تا حالا کل دوست دخترام با هم نازشون انقدر نشده بود...)))))
آقای صالحی گفت چه عجب دیگه می خواستیم بیاییم ببینیم چی میگید اینهمه طول کشید...
_من و نوشناز خانم نظرمون مثبت و هیچکدوممون احتیاج به مدت زمان بیشتری برای فکر کردن نداریم و ازتون می خواییم هر چی زودتر همه چی تموم شه...
با ناباوردی بهش نگاه کردم واسه اولین بار تو چهرش ، چهره این پسر ,معصوم بود چشاشم نمی دونم چشاش چی میگفت... دوبار برگشتم سمت جمع و رفتم نشستم...
مامانم یه چشم غره بهم رفت می دونم چرا از عجلم خوشش نیومد اما بابام با خنده گفت ما چند ماه داریم نوشناز وراضی می کنیم که تو فقط به عنوان یه مهمون ساده بیای اینجا و یکم با هم حرف بزنید اونوقت تو تو این یه ساعت و نیم چی بهش گقتی که راضی شد؟؟
س
من همه شرطاشون رو قبول کردم...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽