#داستان_زندگی 🌸🍃
عقد و عروسی رو باهر بدبختی بود گذروندیم و من برای اولین بار وارد خونه ی سورن شدم
اتاقی که تخت دو نفره داره واسه من و اتاقی که سرویسش آبیه واسه سورن...
داشتم لباس عروسمو درمیاوردم که سورن یهو وارد اتاق شد
از ترسم جیغ بلندی کشیدم و گفتم
چیه چته؟ این چه طرز اومدن داخل اتاق؟ در زدن بلد نیستی؟؟؟؟
ببخشید حواسم نبود یعنی بودا فکر کردم هنوز حمومی... بعدم اونجور جیغ بکشی همه می دونن ما تازه عروس و دامادیم یه وقت یکی بشنوه فکر بد میکنه
برو بیرون بی ادب...
داشت میرفت گفتم حالا چه کار داشتی...
حواس نمی زاری که خواستم بگم یکی دو دست لباسام و که بدردم نمی خورد گذاشتم رو تخت صبح که رفتم بی زحمت بزار اتاق خودت که کسی اومد اگه دقت کرد نفهمه جداییم...
باشه، راستی اینم ببر...
چی؟
کپی از اون برگه ای که امضاش کردی که هر وقت یادت رفت یه نگاه بهش بندازی...
برگه رو از دستم کشید و یه چشم غره بهم رفت و بعدم تشریف برد اتاق خودشون منم در و قفل کردم که بخوابم به این اعتمادی نیست... از فردا هم که خودم دانشگاه دارم دو سه هفتست نرفتم خودم می دونم از یکی از درسا حذف شدم اما برم به کمک شبنم دوستم بقیه رو میرسونم...
.......
ساعت هفت صبح سریع بیدار شدم میخواستم صبحانه اماده کنم اما پشیمون شدم. اگه الان براش صبحونه آماده کنم فکر می کنه عاشقش شدم... خوب میرم صبحونه واسه خودم آماده می کنم سرو صدا زیادمی کنم که بیاد بیرون منم به روی خودم نمیارم آماده میشم میرم اینجوری دیگه اون باید جمع کنه زندگی مشترک یعنی همین دخترای عزیز من میریزم تو جمع می کنی یا بر عکس..
خلاصه آماده شدم تمام کارامم انجام دادم انقدر سر و صدا کردم که همین که نشستم واسه صبحونه اونم اتو کشیده و کت شلوار پوشیده حاضر شد....
تا حالا صبحونه آماده نکرده بودی؟ اولین بارت بود؟
نه چطور؟
خیلی ناشیانه بود... من که از تو زودتر بیدار بودم یعنی صدای زنگ گوشیت که اومد بیدار شدم اما فکر کنم همسایه دو تا خونه اینوری و اونوری رو هم زحمت بیدار شدنشون و کشیدی...
خوابم میومد متاسفم... من باید برم جمع کردن میز با شما...
باشه مراقب باش...
خداحافظ...
..............................
رسیدم خونه ساعت 6 شد... سورن هم که نیست... وای الانم باید یه چیز واسه شام درست کنم نمی گم خونه بابام ازین کارا نمی کردم اما خوب مسئولیتش که با من نبوده وای چند تا میس کال از مامانم داشتم خونه هم زنگ زده مادر شوهرمم که زنگ زده... پس چرا نفهمیدم... بزار یه زنگ بزنم...
سلام مامان جونم...
سلام دختر معلومه تو کجایی؟ می دونی چقدر نگران شدم سورنم که موبایلش جواب نمی ده...
مامان نگرانی نداره من دیگه بزرگ شدم انقدر که شوهرم دادین من از صبح که دانشگاه بودم همین الان اومدم هنوز لباسامم در نیاوردم... سورنم صبح بیمارستان بود بعدم فکر کنم میره مطب ....
آخه دختر آدم روز اول ازدواجش میره بیرون؟ نمی گی ضعف می کنی؟ کمر درد می گیری؟ چشمت میزنن ...
دیدم نه اگه بخوام بزارم مامان ادامه بده الان وارد جزئیات میشه... گفتم مامان مامان جان ادامه نده ، بس کن زشته... دیشب هر دو خسته بودیم... بعدم روانشناسا هم کار ما رو تایید می کنن
از کی تا حالا روانشناس شدی؟ چه حرفا... خودتون می دونید ...
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽