شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 _منم اومدم خدمتتون... از اونجایی که خانواده محمد تو مدت ۶ ماهی که خواهرم عروسشون
🌸🍃 وقتی رسیدیم خونه دیدم به به اتاق عقد چیده شده بوی غذا راه افتاده یکی میوه میشوره یکی شیرینی میچینه داخل ظرف و همه دست به دست دادن همه چیز آماده بشه برای جشن.. بعد از نهار بابا به محمد گفت بگو بابات بیاد بشینه مهریه و شیربها رو مشخص کنیم که تو جمع به مشکل نخوریم محمدم گفت بابامو بیخیال من خودم همه کاره خودم هستم اون تو حال خودش خوشه اون زمان منظور محمد و نفهمیدیم بابا و محمد و آقاجان و عموبزرگم و عباس نشستن صحبت کردن بابا پیشنهاد سکه داده بوده گفته دختر اولم ۹۰ تا بوده بعد شده ۱۰۰ تا، تو چقدر مهر زنت میکنی ؟ محمدم خیلی رک برگشت گفت من حرفی میزنم که عمل کنم وعده سر خرمن نمیدم.. از اونجایی که از ۸ سالگی کار کرده بود برای خودش گرگی بود و با تمام نجابتش مرد زرنگی بود برای مهریه گفت من ۱میلیون پول در قبال ۳دانگ خونه که خریدم برای زندگی مهر زنم میکنم هرزمان ۳دانگ و دادم ۱میلیون فسخ ۱۵۰ هزار تومان هم شیربها میدم که آقا جان صلواتی فرستاد و جای هیچ چونه زدنی نذاشت عصر که شد مامان به محمد گفت عروستو آرایشگاه نمیبری؟ محمد گفت من اینجا کسی رو نمیشناسم، مادرمم که داری میبینی با صد من عسل نمیشه خوردش... مامان بهش گفت غصه نخور میگم دوستم بیاد همینجا یه کارهایی بکنه دوست مامان اومد و با لوازم آرایش های مامان و آبجی بزرگه کمی سرخاب سفیدابم کرد و لباس عقد خواهر دومی هم تنم کردن و گفتن اینم عروس.... شب شد و عاقد و مهمون ها اومدن، بدون اینکه آزمایش خون بدیم منو به عقد محمد دراورد عاقد دوست آقا جان بود و به بخاطر همین به آزمایش و سن کم من گیر نداد و خطبه رو خوند منم تو عالم بچگی خودم بودم که خواهر بزرگم سرگذاشت در گوشم گفت دفعه سوم که گفت وکیلم بگو با اجازه بزرگترا بله دفعه سوم شد و عاقد گفت وکیلم منم طبق گفته های خواهرم بدون هیچ حسی بله رو دادم که صدای کل و دست بلند شد عاقد رفت و فیلم بردار از همه جا بی خبر گفت نوبت حلقه دست کردنه ولی کدوم حلقه...؟ مامانم همون انگشتری که محمد ۳ ماه قبل برای نشون اورده بود یواشکی دور از چشم فامیل داد دستش، اونم جلو فامیل و دوربین حلقه رو دست من کرد فیلمبردار گفت خانواده داماد کادوهاتونو بدید که همون انگشترو از دستم دراوردن و تک به تک جلو دوربین دست من میکردن از پدرشوهر بگیر تا برادر شوهر کوچکتر یک انگشتر و ۶ نفر دست من کردن ... کل فامیل پچ پچ میکردن و هر از گاهی پوزخند به صورت مادرم میزدن اون شب با همه کم و کاستیش گذشت طبق رسم ما رو فرستادن تو اتاق جدا بخوابیم من یه دختربچه ۱۱ ساله... کنار یه مرد دانا ۲۱ ساله... واقعا هیچی رو درک نمیکردم و الکی خودمو با فضا وفق میدادم اون شب هم.... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽