🍃 مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد. پدرم تمام روز در خانه نبود، چون معلم بود و دو شیفت در مکتب تدریس می‌کرد. شب‌ها هم در اتاقش سرش با کتاب و مطالعه گرم بود. من چوپانی‌ می‌کردم و کارهای خانه را انجام می‌دادم. برادرم کار کشت و آبیاری زمین و برداشت حاصلات مزرعه را پیش می‌برد، از کوه هیزم می‌آورد، مواقعی هم که خانه بود باید فضولات گاو و مرکب و بز و گوسفند را جمع آوری می‌‌کرد و آن‌ها را آب و علف می‌داد. هردوی ما از هفت روز هفته، سه چهار روزش را به مکتب می‌رفتیم. در خانه اگر کاری به موقع انجام نمی‌شد و یا هم چیزی سر جایش نمی‌بود نامادری‌ام تقصیر را به گردن من و برادرم می‌انداخت و ما را زیر شکنجه و لت‌وکوب پدرم می‌انداخت. جرأت نداشتیم بدون اجازه‌ی نامادری نان بخوریم، لباس عوض نماییم و یا حمام کنیم. حتا بدون رضایت او نمی‌توانستیم کارخانگی مکتب را حل کنیم و یا به مکتب برویم. اندک اشتباه و تنبلی مان جزای سنگینی در پی داشت. جزای ما سیخ تنور، مشت و لگد، ریسمان و یا دسته‌های چوب تر بود که تمام بدن ما را سیاه و کبود می‌کرد. اکثر اوقات که نامادری‌ام عصبانی می‌شد با دندان‌هایش دست و بازوی ما را گاز می‌گرفت؛ طوری‌ که جای دندان‌هایش زخم می‌شد و اثر آن تا ماه‌ها خوب نمی‌شد. وقتی که جیغ و داد می‌کردیم در دهن مان سنگ می‌انداخت تا صدای مان را کسی نشنود. نمی‌توانستیم از او به پدر مان شکایت کنیم چون می‌دانستیم چه بر سر مان خواهد آمد. آن زمان فکر می‌کند او آدم تندخوی و عصبانی است، اما حالا فکر می‌کنم مشکل حاد روانی و عصبی داشته و به شدت خشونت‌گر بوده است. کم‌کم برادرم از خانه یاغی شد. چندین شبانه‌روز مفقودالاثر می‌شد و پدرم به کمک پسران کاکایم به قریه‌های دور و نزدیک می‌رفتند اما پیدایش نمی‌توانستند. او شب‌ها در کوه، روی شاخه‌ی درخت، در کاهدان، طویله و آبخور مواشی همسایه‌ها می‌خوابید. گاهی شب‌ها دزدکی به خانه می‌آمد. اگر می‌توانستم برایش نان و غذا می‌بردم و پس بر می‌گشت اما اگر گیر می‌رفتیم پدرم تا توان داشت لت‌وکوبش می‌کرد و نامادری‌ام هردوی ما را فحش می‌داد. برادرم یکبار برای همیشه مفقودالاثر شد. آخرین بار دست به خلاف برد، وارد خانه‌ی یکی از همسایه‌ها شد و چند هزار افغانی شان را دزدید و بعد از چندین ماه شنیدیم که به ایران رفته است. بعد از آن روز نام من در خانه «خواهر دزد» شد. بعد از رفتن برادرم هم به جای او کار می‌کردم و هم به جای خودم. هم به جای او ظلم و ستم می‌کشیدم و هم به جای خودم.از نظر من، دختران کاکایم مثل ملکه‌ها زندگی می‌کردند. رنگ‌رنگ لباس می‌پوشیدند، هر وقت و هرجا که دل شان می‌شد می‌رفتند و هرآنچه که خواست شان بود انجام می‌دادند. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽