🌸🌱 سلام میخام سر گذشتمو بزارم میخام بدون قضاوت و توهین نظر بدن قصه زندگی پرفراز و نشیب من برمیگرده به هشت سال پیش موقعی که بیست سالم بود یه دختر با قد متوسط و هیکل خوب و چشم و ابروی مشکی پوست سفید که هر پسری میدید خوشش میومد، البته تعریف از خود نباشه ما چون تو شهر کوچیکی زندگی میکردیم و پدرو پدربزرگمم از بزرگای اون شهر بودن ما همیشه تو چشم بودیم سه تا خواهر بزرگتر از خودم هم داشتم و همیشه خونه ما خواستگار زیاد بود چون هرچهار خواهر هم واقعا زیبا بودیم هم از خانواده ای بودیم که همه دلشون میخاست باهامون وصلت کنن. اما راه پیدا کردن تو خانواده ما بسیار سخت بود چون پدرو مادرم و البته برادر بزرگترم که نقش اصلی رو داشت به سادگی کسی رو برای داماد شدن این خونه انتخاب نمیکردن تقريبا همه پسرای فامیل یا خواستگار من بودن یا خواهرام که خانوادم خیلی سخت میپذیرفتن. بگذریم من بیست سالم بود که پدربزرگم از دنیا رفت و چون مرد سرشناسی بود خیلی مراسم شلوغ و پرجمعیتی برگزار شد من و خواهرام و بقیه دخترای فامیل مراسم رو دست گرفته بودیم و هرکس مسئول یه کاری بود منم مسئول پذیرایی بودم تو اون رفت و آمدها ما یه فامیل دوری داشتیم که چندین سال بود ارتباطی با هم نداشتیم بخاطر اینکه اونا تو شهری خیلی دورتر ازما زندگی میکردن و ما رابطه ی چندانی نداشتیم فقط بچگی یادمه که با بچه هاشون بازی میکردیم این فامیل ما دوتا پسر داشت که واقعا خوشتیپ و خوشگل بودن و هرجا میرفتن دل همه رو میبردن پسر بزرگش که تو این مراسم منو دیده بود و ازم خوشش اومده بود..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از تقریبا یک ماه خواهرم منو یه روز کشيد گوشه و بهم گفت حمید (اسم مستعار) پسر فلانی تو رو تو مراسم دیده و ازت خوشش اومده و میخاد بیاد خاستگاری نظرت چیه منم چون اون پسرو درست نمیشناختم گفتم نمیدونم من که فقط یبار دیدمش نمیدونم چجور آدمیه باید بشناسمش بعدشم ببینیم نظر بقیه چیه بخصوص برادرم. برادر من یه ادم مذهبی بود اما خشک نبود و خب ما آزاد بودیم یعنی اجباری تو هیچی نبود مثلا پوشش و اینا آزاد بودیم ولی خب اعتقادات خودمونو داشتیم درواقع معمولی بودیم اما برادرم از پسرایی که تیپای تو مد و ازینا داشتن و اهل نماز و اینا نبودن خوشش نمیومد و میگف اینا مرد زندگی نیستن. همون موقع خواهرم یه عطر خوشبو تو یه شیشه خاص و زیبا و یه جعبه خیلی قشنگ دستش بود داد به من و گفت اینو حمید داده و گفته خیلی دوستت داره و اولین باره که عاشق شده من یه چیزی ته دلم میگفت که خانوادم به این ازدواج رضایت نمیدن و همینطور هم شد حمید اومد خواستگاری و چون شغل نداشت و بیکار بود و درس نخونده بود، اهل نماز و ایناهم نبود خانوادم مخالفت کردن و ازدواجی صورت نگرفت. من بعد از اون هم خواستگارای زیادی داشتم اما خب هیچکدوم به ازدواج ختم نشد چون واقعا خانوادم از همه ایراد میگرفتن و به بهانه های مختلف خواستگارا رو رد میکردن یک سال از خواستگاری حمید گذشته بود که حمید زن گرفت و رفت سر خونه زندگیش اما یه برادر کوچکتر از خودش داشت که دقیقا همسن من بود او آقاپسر که اسم مستعار (امیرعلی ) بود با برادر کوچکترم دوست شده بود و گهگاهی به خونه ما رفت و آمد میکرد تو همین رفت و آمدها بود که عاشق من شد و عشقشو ابراز کرد منم که واقعا تا اون سن هنوز عاشق نشده بودم دوس داشتم عشقو تجربه کنم و ازین فضای سختگیر خونه هم خسته شده بودم دوس داشتم عاشق بشم و یکیو برا خودم داشته باشم امیرعلی هم خوشتیپ بود هم سرکار بود و درآمد خوبی داشت و از همه مهمتر عاشقانه منو دوست داشت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽