#داستان_زندگی 🌸🍃
نمیدونم چرا اینجوری شده بودم، لحظه ای نمیتونستم چشم ازش بردارم هر بار که نگاهم بهش می افتاد می دیدم اونم منو زیر نظر داره، باید باهاش حرف میزدم ولی موقعیتش نبود. انگار اون هم میخواست با هم صحبت کنیم
ستاره هم خیلی محکم می گفت اصلا شک نکرده و نگرانی من بی مورده
میگه چند بار غیر مستقیم ازش سوال کرده ولی اصلا حرفی نزده که شک کنه، امیدوارم همینجوری باشه.. ایشالا که در کنار هم خوشبخت باشند.
بعد از شام کاوه همه ی ظرف ها را جمع کرد و به کمک ستاره گذاشتند توی آشپزخونه، من هم کادوشو تقدیم کردم و رفتند
یک لحظه از نظرم دور نمی شد... توهم و خیال ، تمام وجودمو گرفته بود محبت های کاوه، بچه ی تو شکمم... همه و همه منو دیوانه می کرد
نگاه های امیرعلی،، میدونم که پسر مومن و با خداییه ولی حتما فهمیده مطمئنم اونجوری که اون نگاهم میکرد لو رفته همه چی
داشتم خفه میشدم .
با اینکه هیچ رابطه و حرف بین ما نبوده دو دقیقه تو مغازه همدیگررو دیدیم انگار تمام جزئیات چهره م به یادش مونده بود ...
تو دلم آشوب بود، از اونجایی که کارت مغازه رو نگه داشته بودم بهش زنگ زدم.
_سلام
+سلام، منتظرتون بودم...
_راست میگین؟ مگه میدونید من کی ام؟
+اره فرشته اید دیگه، همون فرشته ی جلوی مغازه ی من که بالهای خودشو داد به ستاره و دیگه فرشته من نبود
همونی که منو بازی داد
نتونستم ادامه بدم و قطع کردم و زدم زیر گریه، تا شب حالم بد شده بود و بچه انگار تکون نمیخورد
کاوه که اومد رفتیم بیمارستان گفت این هفته ی آخر خیلی باید مراقب باشیم.
مجبور شدند منو بستری کنند همه میومدن ملاقات و می رفتند، مامان که شب و روز کنارم بود، یه شب هم ستاره پیشم موند
وقت ملاقات امیرعلی هم اومد، یک لحظه که تنها شدیم گفتم من شرمنده ام فکر نمیکردم اینجوری بشه.. به خدا از آن روز که تلفنی صحبت کردیم حالم بد شده کارم به بیمارستان کشیده....
اشک توی چشماش حلقه زده بود میگفت منو تو بد وضعیتی قرار دادی.. من عاشق همون فرشته ی جلوی مغازه شدم، من به انتخابم شک داشتم که بعد از دیدن تو فهمیدم قضیه چیه کاش بهم میگفتی شوهر داری و هیچ وقت این بازی و راه نمینداختین کنار ستاره خوشبخت نیستم، گناه ستاره برام بخشودنی نیست
ولی با جدا شدن از ستاره هیچی درست نمیشه من خودمم مقصرم نباید باهاش ازدواج میکردم اشتباه کردم...
_نه این حرفو نزن ستاره خیلی بهتر از منه اونم بچگی کرده نگفته فکر کرد تو متوجه نمیشی
+میدونم که عاشق تو باشم گناهه ولی من از همون روز عاشق تو شدم من نمیدونستم تو نامزد داری ولی اون عشق از ذهن من پاک نمیشه .. حتی اگر بالهای فرشته ام رو شونه ی فرد دیگه ای باشه و خودش برای دیگری
من نمیخام گناه کنم شما متاهلی و من عذاب وجدان دارم از این عشق..
با اومدن ستاره حرف قطع شدو خدا حافظی کردند و رفتند. تنها شده بودم نمی تونستم فکر نکنم. نمی تونستم تو ذهنم مرور نکنم.
شاید اگه راستشو گفته بودیم بهش همون موقع همه چیز تموم میشد و کار به اینجا نمیکشید...
فقط ذهنم دگیر فکرو خیال هایه ناجور بود.
کاوه، ستاره، خانواده ام... نمی دونم همه جور فکری از سرم رد میشد. همش فکرهام خطا بود هرچی سعی میکردم خودمو اروم کنم نشدنی بود افکارم خراب شده بود.
باصدای بچه ام که زنگش تو گوشم میپیچید به هوش اومدم بچه ام بدنیا آمد من مادر شدم.. اشک میریختم از شوق دیدم فرزندم.
با بدنیا آمدن فرزندم سعی کردم برنامه ریزی کنم تو زندگیم که کمتر امیر علی و ببینم، هردوتامون وقتی با هم روبرو می شدیم بهم میریختیم.
مستانه دختر نازو عزیزم روز به روز بزرگتر میشد ولی شیفت کاریو شغل کاوه خیلی زندگی با یک بچه ی کوچیک و سخت میکرد.
شب و روزی که شیفت بود مجبور بودم اگه بچه مریض میشد نصفه شب بچه رو تنهایی ببرم دکتر... و هزاران هزار گرفتاری دیگر که با شغل کاوه داشتم.
ستاره تماس گرفت و با خوشحالی تمام خبر داد تا ماه اینده قراره عروسی بگیرن و دنبال تالارو خونه ان.
از جهتی دلم قرص شد امیر علی چسبیده به زندگیش، منم با بچه ام و کاوه خوشبختم و سرگرم دخترم هستم.. گذر زمان همه چیزو درست میکنه....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽