#همسرداری 🌿
چهارده شاخه گل محمدی 🌸
صدای "خاطره" در فضای خاکستری و یخ زده ی دفتر خانه پیچید. صدا، طنین چینی شکسته ی غرور زنی را داشت.
- ... من مهریه ام را می خواهم.
فقط یک امضاء مانده بود تا حکم جدایی – که از ماهها پیش آغاز شده بود – جنبه ی قانونی پیدا کند.
رییس دفتر خانه، پشت میز کهنه ای که بوی پوسیدگی می داد، نشست و قباله ای را که با روبانی صورتی بسته شده بود، باز کرد.
رییس دفترخانه رو به محسن کرد و گفت: "شما که گفته بودید خانمتان مهریه ندارد."
محسن در حالی که لبخندی روی لب هایش شکفته بود با لحنی که نشانه حیرت عمیق او بود، گفت: "چهارده شاخه گل محمدی!!"
کلماتی که از میان دو لب او بیرون آمد، حرکتی به دود سیگار و کاغذهای پوسیده و برفی که پشت پنجره های مه گرفته، می بارید داد، و آنها را برد به اردیبهشت و گل های محمدی که در باغچه خانه عروس روییده بود.
گل ها از میان باغچه ی وسط حیاط، تا نزدیک پنجره ها رسیده بودند. مجلس عقد کنان خاطره و محسن در میان مخالفت های شدید خانواده ی عروس، بالاخره سر گرفته بود؛ ولی عروس تا دم عقد مهریه را معلوم نکرده بود و خانواده ها، چشم ها و گوش ها را تیز کرده بودند تا ببینند خاطره، مهریه اش را چقدر تعیین می کند.
خاله خانم بزرگ داماد سر در گوش مادر داماد گذاشته و گفته بود: "دخترهای مردم زرنگند. لابد شما را خواب کرده تا مهریه ی سنگینی را پیشنهاد کند. شنیده ام مهریه خواهر عروس هزار سکه طلا است."
مادر داماد به عروس که زیر تور و لباس عروس همچون تکه ابری رویایی به نظر می آمد نگاه کرد. نمی توانست نسبت به دختری که قرآن را باز کرده و سوره ی مریم را می خواند، بدگمان باشد.
خواهر و مادر عروس با همه کوششی که کرده بودند تا حرفی از زیر زبان عروس بکشند، موفق نشده بودند ولی می دانستند کارهای خاطره همیشه غیر قابل پیش بینی است.
عروس حتی در برابر داماد سکوت کرده و گفته بود که سر سفره ی عقد می گویم.
و سرانجام، لحظه ای رسید که آقا، هنگام خواندن خطبه عقد از عروس خانم پرسید: "میزان مهریه چقدر است؟"
و عروس گفته بود: "چهارده شاخه گل محمدی به نیت چهارده معصوم."
عطر گل های مریم که در سفره بود با عطر گل های محمدی و یاس های حیاط به هم پیچیده بود، در حالی که زمزمه ها و پچ پچ هایی در دو اتاق تو در توی عقد بالا گرفته بود.
نگاه ها روی عروس ثابت مانده بود که همچنان سرش را روی قرآن خم کرده و بی اعتنا به غوغایی که در اطرافش بود، قرآن می خواند.
مادر عروس زد توی صورتش و به دختر بزرگتر گفت: "این دختر واقعاً دیوانه است! من که دیگر نمی توانم توی چشم فامیل نگاه کنم. گفتیم این داماد که هیچ امتیازی ندارد، حقش بود اقلاً مهریه اش را سنگین می گرفت."
خواهر بزرگترش گفت: "حالا، من جواب اصغرآقا را چی بدهم؟! چطور می توانم سرکوفت های او را جمع کنم. حق هم دارد. لابد به من خواهد گفت: پس رسم و رسومات فقط برای ما بود؛ هزار سکه طلا! اینکه مهریه، سنگینی عروس را معلوم می کند! کارهای خاطره همیشه مایه سرشکستگی ما است. آن از شوهر انتخاب کردنش، این هم از مهریه اش!" در اتاقی که مردها نشسته بودند، عموی عروس رو کرد به پدر خاطره و گفت: "این هم شد کار، که خاطره هیچ کس را داخل آدم حساب نکند!"
و پدر، در حالی که دست ها را به هم می مالید با لحنی غمگین گفت: "باور کن پشم کلاهم ریخته و گرنه مگر می گذاشتم دخترم، آن هم دختری که خواستگارها برایش پاشنه در خانه را در آورده اند با یک دانشجوی ساده ی نقاشی عروسی کند! نه جانم تیغم نمی برد. چه کار می کردم؟! این هم از مهریه اش!! باور کن این دختره تا مرا توی گور نکند، آرام نمی گیرد." و بعد، از جیبش دو قرص بیرون آورد و با یک لیوان آب فرو داد و زیر لب به مسخره گفت: "چهارده شاخه گل محمدی!!"
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽