#داستان_زندگی 🌸🍃
وارو بلیط گرفت و رفت من موندم اواره ی خونه ی بابام ... مامانم وقتی منو دید شروع کرد به داد و بیداد کردن.
آبروی مارو بردی واسه چی آمدی اینجا؟ برو دنبال همون بچه شهرستانی .. چی شد ولت کرد؟ هیشکی مثل عبدلله بدبخت نیست که تورو تحمل کنه دختره بی آبرو... حیف از عبدلله حیف... مارو رو سیاه کردی پیشش..
بابام جلوی مامانم و گرفت و برد منو داخل خونه. بابام می خواست به عبدلله زنگ بزنه بیاد دنبالم. منم گفتم اره زنگ بزن
امید داشتم برگردم سر زندگیم. یه اشتباهی کرده بودم ولی حالا پشیمون شدم.
چند بار بابام زنگ زد ولی عبدلله جواب نداد . به شایان زنگ زدم گفتم امدم خونه ی مامان جون باباتو راضی کن بیاد دنبالم من از کار اشتباهم پشیمونم. ولی دلم نمی خواد خودم به بابات زنگ بزنم. اگه خودم زنگ بزنم فکر میکنه چه خبره....
چند روزی گذشت و هیچ خبری نشد. حتی شایان هم نیومد سراغم. مامانم فقط سرکوفت میزدو و بد و بیراه میگفت. زندگیو برام سخت کرده بود حتی یه لیوان آب خوردنم نمیزاشت با آرامش بخورم.
می خواستم بزارم برم ولی کجا جایی نداشتم واسه رفتن. کاش با وارو میرفتم.
عبدلله که تو این سالها نه خونه ای نه ماشینی نه سرمایه ای هیچی بنامم نکردو بهم نداده بود.... من زن بد .. باشه من بدترین زن دنیا ولی اونم واسم ارزش قائل نبود. هیچ نقشی تو زندگیش نداشتم.
یکسالی از طلاقمون می گذشت. نه به اون موقع که تازه رفته بودم یکسره عبدلله و شایان زنگ میزدن که برگرد...نه به حالا که هیچ سراغی از من نمی گیرن.
چند بار به وارو زنگ زدم خطشو خاموش کرده بود چندین بار پیام دادم اصلا هیچ جوابی نداد. کاش جواب میدادو آدرس میگرفتم میرفتم پیشش.
یه روز بابام به عبدلله زنگ زد که بیاد خونه ی ما... از من خواست تو اتاق باشم و بیرون نیام.
از اونجایی که عبدالله همیشه به پدرم احترام خاصی می گذاشت حرفش را قبول کرد و آمد .....
#ادامه_دارد
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽