#داستان_زندگی 🌸🍃
نسترن✅
ترم اخر دانشگاه بود
من تونسته بودم ۷ترمه تموم کنم ..درسم خوب بود ..
ترم اخری خیلی سرم شلوغ بود ..
اونقدری که نمیتونستم از خونه بیرون برم ..
اخ که چقد این روزا دیر میگذره ..
راستش به بعد دانشگاه فکر نمیکنم
به این فکر میکنم که فقط تمومش کنم ..
اصلا دوران بدی نبودا نه اما خب سختیای خودش رو هم داشت ..
اون روز از درس خوندن خسته شده بودم و رو پنجره وایساده بودم و به بقیه نگاه میکردم
مامان با ذوق اومد تو اتاقم گفت :نسترن کجایی هر چی صدات میکنم پیدات نیست ..
نگاش کردم و گفتم :نشنیدم صدات رو ..
گفت:بشین بهت بگم امروز کی رو دیدم
با اخم نگاش کردم و گفتم:امروز مگه کجا بودی؟!
گفت:مراسم یکی از فامیلای دورمون بود اونجا عموم رو دیدم ..
چشمام رو ریز کردم و گفتم :کدوم عموت؟!
گفت:همون کوچیکه
گفتم خب؟!
گفت:بهم گفت چند تا بچه داری؟!گفتم:دوتا دختر دارم ..گفت منم یه نوه دارم که از همه نوه هام یه سر گردن بالاتره ..اون موقع ها دوست داشتم تورو عروس بگیرم نشد و الان میخوام دخترت رو عروس بگیرم ..البته اگه عین تو قشنگ باشه ..گفتم دختر من مثلش رو زمین و آسمون نیست
همینجوری داشتم نگاش میکردم هیچ وقت از این طرز ازدواج خوشم نمیومد..
گفت:چرا حرف نمیزنی؟!
گفتم؛چون اصلا به مزاجم خوش نمیاد این حرفا ..بعدشم مامان تو که میدونی من و امید ..
حرفم رو قط کرد و گفت:خودتم میدونی امید به درد تو نمیخوره
با اخم نگاش کردم و گفتم :توکه میکفتی امید خوبه الان چی شد؟!
اخم کرد و گفت:الانم میگم خوبه اما خانوادش به ما نمیخورن
خندم گرفت و گفتم:مگه چشونه؟!اصلا مگه ما کی هستیم؟!
گفت:ببین تو الان باید به فکر زندگیت باشی با عقلت جلو برو ..اون نوه عموم که میگه ..نوه دختریشه..اون دختر عموم میلیاردره ..خوشبخت میشی
رفتم سمت کتابم و گفتم :حرفات برام جذاب نیست مامان ..لطفا تمومش کن
گفت:واقعا احمقی..
دید ناراحت شدم از اتاق رفت بیرون ..
من و امید یک سال بود باهم اشنا شده بودیم اما قصدمون از همون اول ازدواج بود
امید هم دانشگاهیم بود و پسر خوبی بود اما از خانواده ضعیفی بود ..این برای من اصلا مهم نبود چون بخاطر خودش دوسش داشتم اما الان با وجود این خواستگاری که نمیشناختمش کارم برای رسیدن به امید سخت شده بود.
ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽