#داستان_زندگی 🌸🍃
نسترن
مامان اصرار میکرد و اخر کاری بابا رو هم جلوم قرار داده بود ..
کوتاه اومدم گفتم پسره رو میبینم و میگم نه..میگم اصلا خوشم نیومد و تو همون روز هم به پسره میگم که از من بکشه بیرون و من یکی دیگه رو میخوام
بهتر بود به امید هیچی نگم چون هم اذیت میشد و هم الکی جنگ اعصاب بود
من که قرار نبود قبول کنم و باهاش اردواج کنم پس ندونستن امید بهتر از دونستنش بود ..
به مامان گفتم قرار رو بزاره برای بعد امتحانام چون نمیخوام حواسم پرت شه اونم قبول کرد..
سخت مشغول امتحان دادن بودم و سعی میکردم همه رو قبول شم تا دوباره دردسر نکشم ..
امتحان ها که تموم شد دقیقا یک هفته بعد قرار شد دخترعموی مامان وپسرش بیان خونمون
چون هیچ چیز رسمی ای نبود پدر ها رو قاطی ماجرا نکردیم ..
مامان برام کلی لباس خرید و گیر داده بود به خودم برسم تا به چشم بیام ..
همیشه از این نوع ازدواج ها بدم میومد اما مامان مجبورم کرد ..
نیلوفر(خواهرم)که ۱۳ساله بود و مخبر من بود و همه صحبت های مامان و بابا رو بهم میگفت و من از طریق اون فهمیدم که قضیه چقدر برای مامان و بابام جدیه ..
یکم به خودم رسیدم تا فقط مامان رو ساکت کنم ..
لباسی که برام خریده بود رو پوشیدم ..یه شومیز سرخ ابی بود و شلوار سفید ..
شال سفید رو هم برام اورد و گفت:اینم سرت کن نمیخوام فک کنن حجب و حیا نداری..
شال رو سرم کردم و منتظر اومدنشون شدم
مامان خیلی استرس داشت اما من استرسی نداشتم چون میدونستم قراره چیکار کنم ..
زنگ رو زدن ..بلند شدم و جلو در وایسادم ..
اومدن تو ..گل نخریده بودن چون قضیه فقط اشنایی بود شیرینی خریده بودن ..
دختر عموی مامانم جلوجلو اومد تو و با دیدن من لبخندش گشادتر شد و گفت:ماشالا ماشالا چه خانومی شدی..
پسرش هم پشت سرش اومد داخل..یه پسر قد بلند و خوش قیافه ..خوب بودن و با ادب بودن از سرو روش میریخت
باهام سلام علیک کرد نمیدونم چرا انگار دلم ریخت ..
من از کجای این ایراد میگرفتم ؟!
رفتیم نشستیم
خوشحالی رو از طرز حرف زدن مامان کاملا میفهمیدم ..
سرم پایین بود اما ناخوداگاه نگاهش میکردم ..
مامان رفت براشون چایی اورد ..و قرار شد من و اون پسری که هنوز ایمش رو نمیدونستم بریم داخل اتاق و باهم حرف بزنیم
ادامه دارد...
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽