#یک_نکته_از_هزاران 🌱
عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنی جمی - اعلی اللّه مقامه - كه قریب دوماه است به دار باقی رحلت فرموده ، نقل انتقام علوی(ع ) نمود كه در كنگان یك نفر فقیر در خانه ها مدح حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام می خوانده ومردم به او احسان می كردند، تصادفا به خانه قاضی سُنی ناصبی می رسد و مدح زیادی می خواند، قاضی سخت ناراحت می شود در را باز می كند و می گوید چقدر اسم علی را می بری چیزی بتو نمی دهم مگر اینكه مدح عمر كنی ! و من به تو احسان می كنم ، فقیر می گویداگر در راه عمر چیزی به من بدهی از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت . قاضی عصبانی می شود و فقیر را به سختی می زند، زن قاضی واسطه می شود و به قاضی می گوید دست از او بردار؛ زیرا اگر كشته شود تو را خواهند كشت ، بالاخره قاضی را داخل خانه می آورد و از فقیر كاملا دلجویی می كند كه فسادی واقع نشود. قاضی به غرفه اش می رود پس از لحظه ای زن صدای ناله عجیبی از او می شنود، وقتی كه می آید می بیند قاضی حالت فلج پیدا كرده و گنگ هم شده است . بستگانش را خبر می كند از او می پرسند چه شده ؟ آنچه كه از اشاره خودش فهمیده شد این بود كه تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگی سیلی به صورتم زد و مرا پرت نمود كه به زمین افتادم . بالجمله او را به مریضخانه بحرین می برند و قریب دوماه تحت معالجه واقع می شود و هیچ فایده نمی بخشد. او را به كویت می برند، مرحوم حاج شیخ مزبور فرمود، تصادفا در همان كشتی كه من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد كویت شدیم . به من ملتجی شد و التماس دعا می كرد، من به او فهماندم كه از دست همان كسی كه سیلی خورده ای باید شفا بیابی و این حرف به آن بدبخت اثری نكرد و بالجمله چندی هم به بیمارستان كویت مراجعه كرد فایده نبخشید و فرمود تا سال گذشته در بحرین او را دیدم به همان حال با فقر و فلاكت در دكانی زندگی می كرد و گدایی می نمود. نظیر حال این قاضی داستان ابوعبداللّه محدث است و خلاصه آن چنین است در مدینه المعاجز، صفحه 140 از شیخ مفید - علیه الرحمه - نقل نموده نزد جعفر دقاق رفتم و چهار كتاب در علم تعبیر از او خریدم ، هنگامی كه خواستم بلند شوم گفت به جای خود باش تا قضیه ای كه به دوست من گذشته برایت تعریف كنم كه برای یاری مذهبت نافع است . رفیقی داشتم كه از من می آموخت و در محله باب البصره مردی بود که حدیث می گفت ومردم از او می شنیدند به نام ابوعبداللّه محدث و من و رفیقم مدتی نزد او می رفتیم و احادیثی از او می نوشتیم و هرگاه حدیثی در فضائل اهل بیت (علیهم) املا می كرد در آن طعن می زد تا روزی در فضائل حضرت زهرا(علیها) به ما املا كرد سپس گفت اینها به ما سودی نمی بخشد؛ زیرا علی علیه السلام مسلمین را كشت و نسبت به حضرت زهرا هم جسارتهایی كرد!! جعفر گفت سپس به رفیقم گفتم سزاوار نیست كه از این مرد چیزی یاد بگیریم چون دین ندارد و همیشه به علی و زهرا جسارت می كند واین مذهب مسلمان نیست ، رفیقم سخنانم را تصدیق كرد و گفت سزاوار است به سوی دیگری رویم و با او باز نگردیم . شب در خواب دیدم مثل اینكه به مسجد جامع می روم و ابوعبداللّه محدث را دیدم و دیدم كه امیرالمؤ منین علیه السلام بر استر بی زینی سوار است و به مسجد جامع می رود، با خود گفتم وای اگر گردنش را به شمشیرش بزند پس چون نزدیك شد با چوبش به چشم راست او زد و فرمود ای ملعون ! چرا من و فاطمه را دشنام می دهی ؟ پس محدث دستش را روی چشم راستش نهاد و گفت آخ كورم كردی ! جعفر گفت بیدار شدم و خواستم به سوی رفیقم بروم و به او خوابم را بگویم ناگاه دیدم او به سوی من می آید در حالی كه رنگش دگرگون شده گفت : آیا می دانی چه شده ؟ گفتم بگو، گفت دیشب خوابی درباره محدث دیدم و خوابش بدون كم و كاست با خواب من یكی بود با او گفتم من هم چنین دیدم و می خواستم بیایم با تو بگویم بیا تا با قرآن پیش محدث برویم وبرایش سوگند بخوریم كه چنین خوابی دیده ایم و با هم توطئه نكرده ایم و عنایت علوی او را اندرز دهیم تا از این اعتقاد برگردد پس بلند شدیم به در خانه اش رفتیم ،در بسته بود، كنیزی آمد و گفت نمی شود او را حالا دید، دو مرتبه در را كوبیدیم باز همین جواب را داد، سپس گفت : شیخ دستش را روی چشمش گذاشته و از نیمه شب فریاد می زند و می گوید علی بن ابی طالب علیه السلام مرا كور كرد و از درد چشم فریادرسی می كند به او گفتیم ما برای همین به اینجا آمدیم ، پس در را باز كرد و داخل شدیم پس او را دیدیم به زشت ترین صورتها فریادرسی می كند و می گوید مرا با علی بن ابیطالب علیه السلام چكار كه دیشب چشم مرا با چوبش زد و كورم كرد.