شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای هم نام برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی 🌸🍃 خواهر برادرای ناتنیم درسته که ناتنی بودن وولی وضع مالی خوبی داشتن ینی حتی از ری
🌸🍃 سوگند شب دوم شد و قبلش خیلی گریه میکردم و استرس داشتم ک زنبابام اومد بم گفت سوگند این اصلا چیز غیرطبیعی نیست اتفاق بزرگی نیست من یه جوری براشون میگم تو اصلا خودتو نگران نکن  شب شد و مهمونااومدن توتایمی ک منو مهدی رفتیم توی اتاق باهم صحیت کنیم زنبابام جریانو براشون تعریف کرد ووبعد از مراسم مهدی بهم زنگ زد گفت خونوادم بااین قضیه مشکلی نداشتن گفت این اتفاق واسه همه ماها مبتونست پیش بیاد اون ک دخیل نبوده مهم خودشه و ماپسندیدیمش بنظردختر صبوری میاد  مهدی که صدای گریه ام پشت تلفن هواییش کرده بود مسیرو دورمیزنه برمیگرده سمت خونمون ازم میخواد چنددقیقه ببینتم وقتی میرم پایین  باصورت اشکی بدنم میلرزید یادمه دی ماه بود ۱۰ دیماه بود و خیلیم سرد یود هنوز سلام نکرده حمله کرد سمت دستامو محکم دستای نحیفمو گفت تودستاش یه لحظه قفل کردم اخه این پسر مذهبی چیجور پارو اعتقاداتش گذاشته بود و دست یه دختر نامحرمو گرفته بود تودستش چندثانیه دستام تودست مردونه و گرمش بود که یهویی هول کردم دستامو از دستش بکشم ولی نتونستم ازبس محکم گرفته بود  هی من میکشیدم دستامو هی اون محکمتر میگرفت دستامو تواین بین یه دفه   با حالت التماس گفت سوگند ازت معذرت میخوام منو ببخش من خاطرات تلختو یادت اوردم حس کددم کوچیک شدی جلوی خونوادم حلالم کن تودلم اشوبه قربونت برم توروخدا گریه نکن تحمل کن همین چندروز اول باورکن زندگی برات می سازم که همه کسایی ک اذیتت کردن حسرتشو داشته باشن همینجور که اینارو میگفت یه لحظه توصورتش نگاه کردم دیدم مرد گنده صورتش خیس خیس و داره گریه میکنه عشقو تو اشکایی ک ازچشماش میریخت دیدم  التماساش واسه اینکه ببخشمش منو یاد بچگیم مینداخت که التماس پدرم میکزدم اجازه بده خونه مامانم شب بخوابم دستام بدجور میلرزید من وقتی گریه میکنم فشارم میافته پایین بزور دستامو ازش جداکردم خودمو جمع جور کردم گفتم گریه من بخاطز گذشتم نیست بخاطز ترس ازدست دادن توعه... گفتم مهدی من ترس شدید از  از دست دادن اطرفیانم دارم مهدی من حتی مادرمم ولم کرد نمردم ولی اگز تو نباشی میمیرم...مهدی همش میگفت قربونت برم عزیزیز دلم دورت بگردم دردت به سرم حزفایی که تابحال هیجکس یهم نگفته بود ارومم میکرد میگفت زندگی خویی یزات درست میکنم ...  اونشب گذشت تا شب سوم که میشد شب بله برونم فرارسید کم کم خواهر ناتنی هام حسادت هاشون شروع شده بود  ... حسادت از دیدن یه عشق پاک از اینکه اون پسر داره واسه من همه کارمیکنخ فکرشم نمیکردن منو بااین شرایط قبول کنه!  سخت گیری ها شروع شد گیردادنای الکی مهریه خیلی سنگین گذاشتن و حتی گفتن باید مهدی فیش حقوقیشو بیاره و بنده خدارو از ۷ خان رستم رد کردن!  مهریه هم ملک هم سکه بالا زدن واسم مهدی هم قبول کرد منم ته دلم گفتم بخاطز اینکارش میرم بعد عقد میبخشمش شب بله برون شد واسم یه انگشتر اوردن، ولی پارچه و شمهدون و کفش و لباس نه😐  ولی اصلا واسم مهم نبود دلم فقط عشقمو میدید هرگز نمیتونستم باورکنم نامزدش شدم...همش فکرمیکردم خراب میشه ترس داشتم کابوس میدیدم ...  خونواده خوب و ارومی داشت رفتو امد میکردم خونشون واسه نهار یاشامی تا اینکه تاریخ عقد مشخص شد شب عقد ک بود مهدی بم زنگ زد گفت لباس خریدی؟  گفتم اره یه لباس نباتی راسته خیلی خوشگله  گفت دوست دارم مثل ملکه ها ببینمت من پول میدم برو لباس عروس بپوش  گفتم اخه اینجوری که نمیشه ینی با لباس عروس بیام سرسفره عقد نکنه نمیخوای واسم عروسی بگیری سر تهشو با یه لباس هم بیاری گفت نه واست عروسی هم میگیرم دورت بگردم دوستندارم هیچی واست کم بذارم  منم شبش رفتم باخواهر ناتنیم لباس عروس دیدم و اجاره کردم! بعد مهدی گفت حالا یه لباس عروس یه ارایش عروسم میخواد برو بهترین ارایشگاه شهر و بگیر خودم هزینشو میدم منم خر کیف شده بودم قبول کردم  و بعد گفت دووووست دارم این عروس زیبارو همیشه جلوچشمم باشه و ببینمش  گفتم خوب مگه قراره هیچوقت جلوچشمت نباشم؟؟؟😂 گفت نه منظورم اینه توهمین لباس بیا بریم بهترین آتلیه شهر و بازم برام بهترین اتلیه رو گرفت  واقعا هیچی واسم کم نذاشت روز عقد شد از ۹ صبح رفته بودم ارایشگاه توی اون کرونا  میکاپ شنیون خیلی خوبی داشتم لباسمم باز بود و مهدی ندیده بودش و یه شنل کلاهدار خیلی شیک انتخاب کرده بودم  کارم ک توارایشگاه تموم شد اومد دنبالم خیلی زیبا شده بودم وقتی دیدم همش دستامو می بوسید میگفت فرشته شدی ملکه ی من سفید برفی من اووو ازین حرفای عاشقانه😃 خلاصه رفتیم محضر سیغه عقد جاری شد و حاج اقا مارو رسما زنو شوهر اعلام گرد  ... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽