شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی 🌸🍃 محسن تنها حرفش این بود که منم دوست ندارم زن داداشم بره زیردست یکی دیگه و من حتی
🌸🍃 مامانم گریه میکرد و میگفت ولش کن مرد...ببخشش ولی بابام توجه ای نمیکرد و داشتم زیر لگداش له میشدم همسایه ها هم هیچ دخالتی نمیکردن تا محسن اومد سمت بابام و گفت ولش کنید من خودم ادبش میکنم بعد میبرم عقدش میکنم تا بابام گفت من دیگه دختری به نام مهسا ندارم هرکاری میخوای بکن اون لحظه انگار روم آب یخ ریختن درسته بابام اهمیتی بهم نمیداد ولی با اون حرفش رسما منو از فرزندی خودش رد کرد بابام دست مامانم رو گرفت و باهم رفتن داخل خونه و در رو بستن محسن با غرور نگاهی بهم انداخت و گفت زود برو سوار ماشین شو بریم هنوزم همه به من و محسن نگاه میکردن ببینن آخرش چی میشه ولی من به حرف محسن عمل نکردم و با بغض گفتم چرا اینکارو کردی؟....از این کار چی گیرت اومد؟...من با تو هیچ جا نمیام تا محسن پوزخندی زد و گفت پس تو کوچه بمون و راهش رو گرفت که بره سوار ماشین شه یه لحظه به خودم تلنگر زدم و گفتم مهسا اگه محسن بره میخوای کجا بمونی  ... بابات که دیگه تورو راه نمیده ترس وجودم رو برداشت و سریع از سرجام بلند شدم و پشت سر محسن رفتم و با صدای لرزون و گریه گفتم صبر کن ...صبر...کن باهات میام محسن توجه ای نکرد و خودش سوار ماشین شد و بعدم یه نگاه با غرور بهم انداخت و ابروهاش رو بالا انداخت و بهم اشاره کرد که سوار ماشین شم سریع سوار شدم تا محسن منو برد خونه ی خودش و بیتا بیتا تا در رو باز کرد و منو دید مثل دیوونه ها شد جی_غ بلندی زد و گفت اینو آوردی اینجا چیکاررر؟ ...محسن تو میخوای منو دیوونه کنی؟ تا محسن منو پرت کرد رو زمین و گفت کلفت برات اوردم ...بده؟ اون لحظه واقعا خورد شدم هرچی باشه من ۳۵ سالم بود ...برام خیلی سخت بود که دوتا بچه ی ۲۲ ساله منو اینجوری مضحکه ی دستشون کنن ولی این صفت کلفت که به من داده شده بود بیتارو آروم نکرد نشست رو زمین و شروع کرد به تو سر خودش زدن بلند داد میزد که کلفت آوردی ؟آره؟...همین کلفت چندروز دیگه دلتو میبره ...هم خوشگله ...هم خوش هیکل ...بعد دیگه بیتا خر کیه؟ ... محسن رفت دست بیتارو گرفت و گفت آروم باش ...چرا اینقدر عصبی هستی عشقم .. وقتی زن جوونی مثل تو دارم چرا باید نگاه اون پیرِ سگ کنم ؟ وقتی بهم گفت پیر سگ خیلی ناراحت شدم آخه من فقط ۳۵ سالم بود مگه تقصیر من بود که با حیله و از روی بدبختی شدم زن یه پسر بچه ی ۲۲ ساله؟ به زور جلوی جاری شدن اشکام رو گرفتم و همینجوری سرم پایین بود تا بیتا دیوونه تر شد و به سمتم هجوم اورد و موهام رو توی دستاش گرفت و گفت فکر کردی میزارم شوهرمو صاحب شی؟... از این به بعد کلفت این خونه ای ؟...فهمیدی؟... چیزی بیشتر از یه کلفت نیستی دلتو خوش نکن سرم رو بالا گرفتم و با نفرت گفتم شوهرت مبارک خودت باشه ‌.‌..عقده ی شوهر ندارم مثل تو ...من یه مرد تو زندگیم بود ...اونم علی بود که مردونگی رو در حقم تموم کرد ...چشمی هم به شوهر تو ندارم و به چشم داداش میبینمش همین که اینو گفتم چشمم به محسن افتاد و دیدم که یه خشم زیاد توی چهره اش جمع شد از عصبانیت چهره اش قرمز شده بود ولی خودشو کنترل میکرد و جلوی بیتا چیزی نمیگفت بیتا هم منو ول کرد و با نفرت نگاهی به من انداخت و رفت داخل نمیدونستم باید چیکار کنم ...کجا برم تا محسن گفت پاشو گمشو برو تو اون انباری ... اونجا اتاقته ترسیدم آخه اون انباری خیلی دآغون بود و وسایل کشاورزی پدرشوهرم اونجا بود ولی از ترسم چیزی نگفتم پاشدم رفتم دیدم محسن حسابی تدارک دیده و خالیش کرده یه تخت دونفره هم اونجا گذاشته بود که باعث تعجبم شد یکم که دقت کردم دیدم تخت قبلی محسن و بیتاس ‌... زیرشم موکت پهن کرده بود ولی دیواراش سیاه بود و نم داشت اینقدر دلم پر از غم بود که رفتم یه گوشه نشستم و به حال خودم زار زار گریه کردم اینقدر گریه کرده بودم که چشمام قرمز شده بود تا محسن رو توی چارچوب در دیدم اخمی بهم کرده و گفت چه مرگته آبغوره گرفتی؟ با بغض سفره ی دلم رو باز کردم و گفتم شوهرم که مرده الانم اسیر تو شدم و داری عذابم میدی محسن پوزخندی تحویلم داد و گفت تازه کجاشو دیدی ؟...این اولشه