شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫( کانال اصلی اینجاست باقی کانالهای مشابه برای ما نیستند❌❌❌)
#داستان_زندگی 🌸🍃 فکر اینکه قراره محسن دیگه چه بلاهایی به سرم بیاره تنم رو میلرزوند ولی به روی خود
🌸🍃 مهسا تا محسن رو صدا کردم از شدت گرسنگی سریع خودش رو رسوند و لبخند ملیحی بهم زد و گفت به به چه کردی! همین لحن خوب محسن باعث شد که چشمام گرد بشه اخه ازش بعید بود و کارایی و بدی هایی درحقم کرده بود که فقط از دست دشمن ادم برمیاد همینجور با تعجب بهش خیره شده بودم و چیزی نمیگفتم تا اینکه گفت چیه همینجوری زل زدی به من داری بهم نگاه میکنی؟ها؟ تعریفم نمیتونم ازت بکنم؟ اونموقع که یکم ترسم ازش کمتر شده بود گفتم امیدوارم خوشتون بیاد اقا محسن محسن پوزخندی زد و گفت به من نگو اقا محسن من برای تو محسنم این حرفش باعث شد که تعجبم دوچندان شه همون محسنی که تا چند ساعت پیش به خونم تشنه بود الان داشت قربون صدقه ام میرفت و حرفای قشنگ قشنگ میزد چیزی نگفتم و خواستم برم که محسن گفت مهسا کجا؟بیا بشین....بیا باهم غذا بخوریم خودمم که اینقدر گرسنه بودم که شکمم صدا میداد درخواست محسن رو رد نکردم و سریع رفتم پیشش نشستم و برای خودم غذا کشیدم سریع و با ولع غذا میخوردم و حواسم از دنیا پرت بود انگار که این حرفای محسن یهو بهم ارامش تزریق کرده بود حسی که خیلی وقت بود منتظرش بودم تا محسن دستاش رو روی دستام گذاشت و گفت گرسنه بودی؟ یدفعه مثل برق زده ها از جام پریدم و دستم رو کشیدم و از سرجام بلند شدم و رفتم تو اتاقم محسن دیگه شوهر من بود ...حالا شوهر که نگم ولی من محرمش بودم ولی اصلا نمیتونستم تصور کنم که بخواد بهم نزدیک شه قلبم تند تند میزد درست انگار موقعی که علی اولین بار بهم ابراز علاقه کرد ناخواسته لبخند میومد روی لبم انگار که تمام بدی هایی که محسن بهم کرده بود رو با یکی دو روز خوب بودنش باهام فراموش کرده بودم خودم رو پرت کردم رو تخت و مشغول خیال بافی شدم با خودم میگفتم کاش بیتا برنگرده منو محسن باهم یه زندگی درست کنیم ولی بعدش خودمو ملامت میکردم و میگفتم مهسا تو دلت میخواد خونه خراب کن بشی؟ مشغول خیالبافی بودم که زنگ در رو زدن اون روز برای اولین بار خودم رو خانوم اون خونه احساس کردم و سریع رفتم تا در رو باز کنم محسنم داشت غذا میخورد در رو که باز کردم بیتا رو روبروم دیدم کل دنیا رو سرم خراب شد بااینکه اون خونه ی بیتا بود و خانوم اون خونه بود بیتا تا منو دید یه سیلی بهم زد و گفت تو پیش خودت چی فکر کردی؟...فکر کردی شوهرمو دو دستی تقدیمت میکنم؟ بعدم رفت تو خونه پیشِ محسن تو دلم یه حسایی نسبت به محسن داشتم و این باعث شد پشت سر بیتا برم ببینم با محسن چی میگن تا بیتا رفت و خودش رو انداخت رو زمین و شروع کرد به گریه کردن و گفت من که طاقت دوریتو ندارم محسن باشه اصلا من به خاطر تو ...به خاطر عشقم به تو همه چیو تحمل میکنم بیتا خوب فهمید راهش چیه و میخواست با سیاست محسن رو بیشتر عاشق خودش کنه محسن رفت سمت بیتا و دستش رو بوسید و گفت قربونت برم من یه تار گندیده ی تورو به صدتا مهسا نمیدم ...