#داستان_زندگی 🌸🍃
مهسا
وقتی این جمله ی محسن رو شنیدم انگار زمین و زمان روی سرم خراب شد وقتی میدیدم چطور قربون صدقه ی بیتا میره حسادت میکردم انگار با همین یبار خوب برخورد کردن محسن با من دل بهش داده بودم و همه ی اذیتایی که منو کرده بود فراموش کرده بودم دیگه نتونستم بیشتر محسن رو با بیتا ببینم و سریع رفتم تو اتاقم رفتم جلوی اینه و اروم اروم اشک میریختم با خودم گفتم مهسا تو چیت از بیتا کمتره؟ توهم از اون خوش هیکل تری هم خوشگل تر فقط اون جوون تره! اینقدر سِن برای یه مرد مهمه که بیتارو به تو ترجیح بده؟ جواب سوال اومد نوک زبونم و جوابش نه بود حس میکردم محسنم یه حسایی به من داره یا فقط از روی هو_____س بوده که با من خوب برخورد کرده یه لحظه به خودم گفتم مهسا وقتی محسن بهت نخ داده چرا نخو نمیگیری و از بیتا بگیریش؟ ولی بلافاصله خودم رو ملامت کردم و گفتم مهسا خجالت بکش تو آوار شدی رو زندگی بیتا ... الانم میخوای شوهرشو بگیری؟ ... حتی اگه محسنم تورو خواست نباید قبول کنی رفتم گرفتم خوابیدم تا شاید درد عشقی رو که تازه به جونم افتاده بود رو تحمل کنم که صدای داد زدن بیتا مانع شد _مهسا ....مهسا زود گو_رتو گم کن بیا اینجا ببینم رفتم بیرون که دیدم بیتا یه انبار لباس ریخته تو حیاط و به من اشاره میکنه که اینارو بشورم مخالفت نکردم حوصله ی غر زدناشو نداشتم و شروع کردم به شستن و بیتا هم دست به کمر نظاره گر من بود و بعد از چند دقیقه رفت داخل خونه سه ساعت مشغول رخت و لباس شستن بودم و هنوز تموم نشده بود که دیدم محسن با مادرشوهر و پدرشوهرم اومدن داخل خونه سراسیمه از سرجام پریدم و سلامی کردم سه تاشون از سر تا پام یه نگاهی بهم انداختن و بعدش مادرشوهرم سریع اومد سمت منو یه سیلی محکم بهم زد گفت خدا از سرت نگذره خیر ندیده ! اون لحظه تو شوک بودم و با چشمای گرد شده فقط به مادرشوهرم نگاه میکردم با تته پته گفتم مادرجون چی شده؟ که یه سیلی دیگه بهم زد و گفت تو عروس بدقدمی !...یه پسرمو به خاطر تو از دست دادم یه پسر دیگمم دارم از دست میدم .. محسن به خاطر قدم بد تو سرطان گرفته
تا اسم سرطان اومد دلم لرزید کاری به خودم نداشتم برای محسن ناراحت شدم محسن عصبی بود ولی کاری به من نداشت سریع رفت داخل و به بیتا گفت که دکتر اینجوری گفته بیتا اومد بیرون و شروع کرد به گریه کردن و به من بد و بیراه گفتن بعدشم با مادرشوهرم دوتایی ریختن رو سرم و منو زدن و بهم میگفتن بدقدم اینقدر اون لحظه بدبخت بودم که فقط زیر دست اینا اشک میریختم و هیچ مقاومتی نشون نمیدادم ...درواقع قدرتی هم برای مقاومت نداشتم چون جایی رو نداشتم برم اینقدر منو زدن که کم کم چشمام داشت سیاهی میرفت تا صدای محسن تو گوشم پیچید که گفت بسه ...چیکار اون بدبخت دارین ! همین یه جمله اش کافی بود که مادرش و بیتا منو ول کنن مادرش رفت سمتش و گفت الهی دورت بگردم اخه مریضیت به خاطر اون بدقدمه محسن گفت بسه میخوام تنها باشم شما برید خونتون ...بیتا هم ببرید حوصله ی گریه کردناشو ندارم اوناهم به خاطر اینکه اعصاب محسن بیشتر از این خورد نشه قبول کردن بیتا فوری اماده شد و مامانش قبل رفتن اومد آروم به من گفت فکر نکن همینجوری ولت میکنم ...میندازمت بیرون ...الانم مراقب پسرم باش ...مبادا کاری کنی ناراحت شه اینو گفت و با بیتا و پدرشوهرم رفتن محسن توی سالن همینجوری راه میرفت و دور خودش میچرخید میترسیدم چیزی بگم دیگه خودمم کم کم داشت باورم میشد که بدقدمم ولی با این حال نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و رفتم پیشش آروم گفتم صیغه رو باطل کن ...من میرم ...من بدقدمم ... جونِ توروهم میگیرم محسن یکم ساکت موند و بعد چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت خاک توسرت که اینقدر بدبختی ...برو تو اتاقت ...مریضی من چه ربطی به تو داره خرافاتی بااینکه محسن باهام بد حرف زد ولی لااقل دلم گرم شد که اون منو بدقدم نمیدونست و ته دلم قرص شد
#ادامه_دارد....
᯽────❁────᯽
@azsargozashteha 📚🖌
᯽────❁────᯽