شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی 🌸🍃 مهسا نم که انگار یهو بد..نم گُر گرفت اخمی کردم و گفتم از من فاصله بگیر ..‌تویی ک
🌸🍃 مهسا ازش چندشم شد شاید این به خاطر علاقه ی قلبیم بود که نسبت به حمید داشتم شاید به خاطر این بود که حرصم میگرفت حمید منو نخواست و میخواست منو از سر خودش باز کنه وگرنه منصور مرد چندش آوری نبود خواستم از سر میز به بهونه ی دستشویی بلند شدم که برم که منصور گفت مهسا خانم میشه یکم بمونید من یکم باهاتون صحبت کنم! با همون قیافه ی اخمو تند گفتم راجب چی؟ منصور لبخند الهام بخشی زد و گفت میدونم شاید الان راجب من بد فکر کنین !شاید از من خوشتون نیاد!...ولی ازتون خواهش میکنم دودقیقه بشینید باهم صحبت کنیم ...شما که چیزی رو از دست نمیدید! با اینکه اون لحظه دوس داشتم منصور رو خف..ه کنم از اون لحن باادبش خجالت کشیدم و سرمیز نشستم سرم رو انداختم پایین و با اون اخمی که از لحظه ی اول تنهاییمون از صورتم جدا نشده بود گفتم خب میشنوم! منصور با همون لبخند ادامه داد: _راستشو بخواین حمید راجب شرایط شما به من گفته و منم خیلی متاثر شدم!... منم چندمدتی میشه که همسر و بچه ام رو از دست دادم ...بعد از اونا حتی فکر ازدواج مجدد توی سرم نمیگنجید! اما یه روز حمید رو ناراحت دیدم وقتی علت ناراحتیش رو پرسیدم ...ماجرای خواهرش رو برام تعریف کرد ! وقتی شرایط شمارو شنیدم حس کردم شما هم که همسرتون رو از دست دادین منو درک میکنین و میتونیم شریک خوبی برای زندگی همدیگه باشیم به خاطر همین از حمید خواستم منو با شما اشنا کنه ...تا هم شما بتونین از اون باتلاق رها بشین هم من یه همدم پیدا کنم! که صدالبته وقتی زیبایی بی حد و اندازتون رو دیدم و علاوه نجابتتون رو مهرتون بیشتر به دلم نشست! لبخند ساختگی زدم و گفتم من شوهر دارم ...قصدم ندارم با کسی اشنا شم! بعدم از سرجام بلند شدم ...منصور بلافاصله بلند شد و گفت من شرایطتون رو میدونم ....میدونم اون خونه چه جهنمی برای شما شده! لطفا از این پیشنهاد ساده نگذرید چون مطمعنم بعدا به شدت پشیمون میشید! اخم کردم و گفتم من تصمیمم رو گرفتم که منصور کارتشو اورد جلوم و گفت حداقل اینو بگیرید ...شاید یه روز نظرتون برگشت بااینکه اون لحظه دوست داشتم سر به ت...ن منصور نباشه ولی از آینده نامعلومم ترسیدم و کارتش رو گرفتم سریع از کافه رفتم بیرون و حمید رو دیدم که منتظره حرف ما تموم شه اخمی کردم و محلش نزاشتم سریع یه تاکسی گرفتم وقتی توی تاکسی نشستم نتونستم خودم رو کنترل کنم و یهو زدم زیرگریه ! هق هق میکردم با خودم گفتم تقصیر خودته مهسا ...آخه تو شوهرت مُرده ...الان صی..غه ی یه پسر ۱۳ سال کوچیک تر از خودتی! چه انتظاری داشتی ؟ها؟ اینکه یه مهندس خوشتیپ مثل حمید عاشقت شه ؟ بااینکه از رفتارای حمید مشخص بود که منو نمیخواد ولی هنوزم یه دلم میگفت شاید این کاراش به خاطر حرفای مردم هست و این فکر من یعنی حماقت محض! همینجوری با گریه کردن رسیدم خونه چشمام قرمز شده بودن در رو زدم محسن باز کرد یه لحظه شوک شد و پرسید مهسا عزیزم چی شده؟ کنارش زدم و رفتم داخل بیتا جلوم نیومد ولی من رفتم توی اتاقش بیتا هم به محض اینکه منو دید رفت تو نقش همیشگیش و گفت عه مهسا جون خوبی؟ ...با داداش حمیدم خوش گذشت؟ اخم کردم و گفتم تو منو بازیچه ی خودت کردی دختر؟...چه داداش حمیدی؟....اون داداش حمیدت که میخواد منو با یکی دیگه اشنا کنه؟ بیتا یهو زد زیرخنده و گفت خب تو آخه عقل داری؟ ... داداش حمیدم با این همه حسنات میاد عاشق یه زن مثل تو میشه؟...مگه عقلشو از دست داده اخه؟ اون دخترا التماسشو میکنن اونموقع بود که فهمیدم بیتا باهام بازی کرده قلبم شکست بغض کردم هولش دادم و گفتم مگه من همسن توهستم که منو بازیچه ی خودت میکنی؟؟ یه لحظه فقط یه لحظه فکر کردم حمید با تو و مامانت فرق داشته باشه ...ولی الان فهمیدم همتون مثل همین! بیتا پوزخندی زد و گفت برو خداروشکر کن داداش حمیدم دل رحمه میخواد شوهرت بده ...اون خبر نداره بهت چیا گفتم فقط یه کاری کردم بفهمه چه آدم هولی هستی و بخواد تورو از زندگیم بیرون کنه نتونستم خودم رو کنترل کنم و بیتارو هول دادم و گفتم من تورو بدبخت میکنم .... میرم با محسن ...شوهرتو از چنگت درمیارم ...تو لیاقت دل رحمی منو نداری! که بیتا یهو زد زیرخنده و گفت گوشی گذاشتم وقتی به حمید حرفای عاشقانه میزدی صداتو ضبط کردم ...اونو نشون محسن بدم کارت تمومه!...یا میشی زن منصور میری یا بدبختت میکنم! .... ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽