🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـان‌بدون‌تو‌هرگز اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب زيادي نداشت، هر چي جلوتر ميرفتم حدس هام از شک به يقين نزديکتر ميشد؛ فقط يه چيز از ذهنم مي گذشت... - چرا بابا؟ چرا؟ توي دانشگاه و بخش، مرتب از سوي اساتيد و دانشجوها تشويق مي شدم و همچنان با قدرت پيش مي رفتم و براي کسب علم و تجربه تالش مي کردم. باالخره زمان حضور رسمي من، در اولين عمل فرارسيد... اون هم کنار يکي از بهترين جراحهاي بيمارستان. همه چيز فوق العاده به نظر مي رسيد... تا اينکه وارد رختکن اتاق عمل شدم... رختکن جدا بود؛ اما آستين لباس کوتاه بود، يقه هفت ورودي اتاق عمل هم براي شستن دستها و پوشيدن لباس اصلي يکي. چند لحظه توي ورودي ايستادم و به سالن و راهروهاي داخلي که در اتاقهاي عمل بهش باز مي شد نگاه کردم... حتي پرستار اتاق عمل و شخصي که لباس رو تن پزشک مي کرد، مرد بود... برگشتم داخل و نشستم روي صندلي رختکن... حضور شيطان و نزديک شدنش رو بهم حس مي کردم... - اونها که مسلمان نيستن. تو يه پزشکي، اين حرفها و فکرها چيه؟ براي چي ترديد کردي؟ حاال مگه چه اتفاقي ميافته! اگر بد بود که پدرت، تو رو به اينجا نمي فرستاد خواست خدا اين بوده که بياي اينجا... اگر خدا نمي خواست شرايط رو طور ديگهاي ترتيب ميداد، خدا که ميدونست تو يه پزشکي؛ ولي اگر االن نري توي اتاق عمل ميدوني چي ميشه؟ چه عواقبي در برداره؟ اين موقعيتي رو که پدر شهيدت برات مهيا کرده، سر يه چيز بي ارزش از دست نده. شيطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس مي کردم دارم زير فشارش له ميشم! سرم رو پايين انداختم و صورتم رو گرفتم توی دستم... - بابا! تو يه مسلمان شهيد دختر مسلمان محجبه ات رو... من رو کجا فرستادي؟ آتش جنگ عظيمي که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله مي کشيد. چشم هام رو بستم... - خدايا! توکل به خودت! يازهرا دستم رو بگير... از جا بلند شدم و رفتم بيرون. از تلفن بيرون اتاق عمل تماس گرفتم... پرستار از داخل گوشي رو برداشت... از جراح اصلي عذرخواهي کردم و گفتم شرايط براي ورود يه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نيست و... از ديد همه، اين يه حرکت مسخره و ادامه‌دارد... ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂