🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part130
زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت:
_حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن!
ِ
رها لبخندی به شوهر داری مادرش زد به ایه اشارهای داد و لبخند زدند به این عاشقانه های زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت:
_باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه!
حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد:
_شاید منظورش جابهجایی تو همون مشهده!
آیه: نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران.
آیه در خانه را گشود و ارمیای زینب خوابیده را در آغوش گرفته و وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درِد این کودک سخت ترین چیز در دنیایش بود. بهخاطر این دختر همهی دنیا را بر هم میزد.
آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد... چه بر سر زندگیاش امده بود؟
چه بر سر دخترکش آمده بود؟ سیدمهدی! نگاهمان میکنی؟
گناِه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که
دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در
شناسنامهام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همهی دنیایم بودی و
هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانههایم با تو رویید و از روزی که رفتی همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟
سیدمهدی! حق آیهات این بود؟ این بود آن قولهایت؟ این بود آنهمه دنیایم بودنهایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟
آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت. چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارِد دنیای من، خودت و دخترکمان
کردی؟ من خستهام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش سوختنها؛ سیدمهدی... آیهات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا
ِ پرواز روزگارت نیست... آیه
نیست؛ دیگر ان پر پروازت نیست. آن ایهات کمر خم کرده؛ آیهات مو سپید کرده؛ آیهات غم در دل دارد َمرد...
ِ
ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشِک چشمانش را دید، سرش را به زیر انداخت.
_میخواستم یه سفر خوب براتون باشه، میخواستم دوباره رنِگ زندگی به چشمای شما بیاد.؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خوِد دردم... خوِد اشکم؛ من همیشه تنها موندهی روزگار رو چه به داشتن زن و زندگی؟ من رو چه به شریک تنهای یادگار سیدمهدی؟
آیه لب گزید:
_کم آوردید؟
لبخند ارمیا تلخ بود.
_حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه.
آیه با ریشهی شالش بازی کرد
_من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته.
ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد:
_برم؟
آیه سرش را بالا گرفت و به صورت خستهی ارمیا نگاه کرد:
_منظورم این نبود!
ارمیا خیرهی چشمان همسرش شد.
_برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟
آیه لب باز کرد چیزی بگوید که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد. رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد خانه شد.
✍
به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥
@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨