🍂
🌴
پوکههای طلایی - ۶ )
ﺧﺎﻃﺮات آزاده ﺟﺎﻧﺒﺎز ﻣﺤﻤﻮد ﺷﺮﯾﻌﺖ
نوشته: ﻃﯿﺒﻪ دﻟﻘﻨﺪی
┄┅═✼✦✦✼═┅┄
🔹 یکی دیگر از حکایت های تکراری و بهانه های آزار و اذیت، آمــار بــود. روزی شش بار آمار می گرفتند.
صبح اولوقت یک بند برای هواخوری بیرون می رفت. وقتی ساعت هشت در را باز میکردند بندهایی که داخل بودند شمارش میشدند. بار دوم ساعت ده وقتی بندی داخل می آمد یا نوبت بیرون رفتمش بود. بار سوم ساعت دوازده که بند دوم از بیرون بر میگشت. بار چهارم ظهر وقت تقسيم غذا مسؤولين غذا به ازای هر ده اسیر، هشت ظرف غذا داشتند. آمار چهارم با توجه به تعداد ظرفها انجام میشد. بار پنجم بعد از ظهر وقت هواخوری و بار ششم آخرین هواخوری که تمام میشد.
ساعت پنج، آمار با دفعه های قبل فرق می کرد. این بار افسر پادگان خودش برای شمارش می آمد. شمارش آخر که تمام میشد، همه داخل بندها بودند تا فردا صبح که دوباره افسر میآمد. درها به هیچ عنوان باز نمی شد؛ حتی اگر کسی در حال جان دادن بود.
صبح به ستون یک بیرون میرفتیم، روی کف پا نشسته، زانوها را بغل می گرفتیم. سر روی زانو بود و دستها از جلو زانوها را بغــل مــی کـرد. حتی برای یک لحظه اجازه بالا آوردن سر را نداشتیم.
ردیفها پنج نفره بود. بیست ردیف که می شمردند، آمارشان درست میشد. نگهبان به اولین نفر هر ردیف یک ضربۀ کابل می زد و جلو می رفت. صدای نتراشیده اش مثل زنگ توی سرمان می پیچید. واحد، اثنان، ثلاث، اربع، بیست تا می شمرد و میرفت.
گاهی که عصبانی بودند یا قصد اذیت داشتند می گفتند که اشتباه شده. این بار از آن طرف ردیف، به کمر نفرات اول کابل میزدند و جلو می رفتند. بـا همه این آزارها سعی میکردیم امید را در خودمان زنده نگهداریم.
عصر که آمار تمــام مـی شـد بـا هـم از ماجراهای آن روز می گفتیم و میخندیدیم. یکی از نوعِ کتک خوردنش تعریف میکرد و آن یکی از برخورد نگهبان با خودش. هم حالمان بهتر میشد و هم وقت میگذشت.
هر اسیر ماهانه یک و نیم دینار یا هزار و پانصد فلوس به صورت بن های کاغذی دریافت میکرد. این مقدار تقریباً معادل چهل تومان پول ما بود. فروشگاه کوچکی توی اردوگاه با دادن همین کاغذها امکان خرید را برای ما فراهم می کرد.
سیصد فلوس از هزار و پانصد فلوس برای خریدهای اجباری می رفت. مثلاً تیغ و عود. تیغ برای استفاده شخصی و عود برای سوزاندن توی آسایشگاه و از بین بردن بوی بد.
هزار و دویست فلوس باقی مانده مبلغ خیلی کمی بود؛ اما همان قدر هم
غنیمت بزرگی به شمار میرفت.
فروشگاه هم چیز زیادی نداشت. برای شکر، بیسکویت، شیر خشک، خرما، خمیر دندان و خمیر ریش ثبت نام میکردیم و بعد مسؤول فروشگاه وسایلمان را تحویل میداد.
دو ماه اول که به اردوگاه آمده بودیم، از صبحانه و چای خبری نبـود. خوردن یک استکان چای به رؤیایی شیرین شبیه تر بود تا واقعیـت. بـعـد کـه صبحانه برقرار شد روزانه دو نان جو سومون میدادند؛ یک استکان چای غلیظ و شوربا.
بیشتر قسمتهای نان، خمیر بود و ما همین قطعه ها را خشک می کردیم تا در مواقع گرسنگی با برنج مخلوط کنیم. چای آن قدر کــم شــیرینـی بــود کـه تقریباً همه ما با بن هایمان شکر میخریدیم تا بتوانیم آنرا بخوریم. شوربای عراقیها شبیه عدسی ما بود؛ با این تفاوت که فقط عدس و برنج داشت؛ بدون هیچ ادویه، رب یا طعم دهنده دیگری.
سهمیه هر اسیر بسیار کم بود. نهار هر نفر هشت قاشق برنج داشـت بـا خورشت. این خورشت، پیاز آب پز، بادمجان پوست نکنده، آب پز و در بهتـریـن شکل، گوجه فرنگی آب پز بود. برای شام گـاه مـرغ می دادند و گاه گوشت گاومیش. هر مرغ یک کیلو و دویست گرمی برای شانزده نفر. گوشتها را تکه تکه می کردیم و توی ظرف میگذاشتیم. گوشتها بدون هیچ ادویه ای فقـط آب پز می شد . جمعه ها هم سهمیه نداشتیم و شب فقط خوراک لوبیا میدادند.
ادامه دارد..
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پوکههای_طلایی
کانال بچههای جبهه و جنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🇮🇷
به
#کانال_بنیاد4خردادبپیوندید
مارابهدیگرانمعرفیکنید:
ایتا: سروش: روبیکا بله: سایت:
www.b4khordad.com
ایتا:
https://eitaa.com/b_4khordad