او رفت و از آن روز به بعد دیگر خبری از او ندارم. ناگهان بغضم سرباز کرد و اشک هایم جاری شد، که خدای من این چه غلطی بود که من مرتکب شدم. ای کاش آن موقع کور می شدم و این جنایت را نمی کردم. ای کاش حاج علی آن موقع به جای گوش دادن به حرفم توی گوشم می زد. ای کاش ای کاش.... و این ای کاش ها که بیچاره ام می کرد. الان حدود 20 سال است که از این ماجرا می گذرد و هر کس به نجف مشرف می شود من سراغ شیخ هادی را از او می گیرم ولی افسوس که هیچ خبری از شیخ هادی مظلوم نیست. دوستان، ما هر روز چقدر آبروی دیگران را می بریم؟! زندگی ها را نابود می کنیم؟! به خاطر خدا چه ظلم هایی که نمی کنیم! به خاطر خدا دعایم کنید. آیا خدا از گناهم می گذرد؟ چه خاکی باید به سرم بریزم؟.... ای کاش و ای کاش.