رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 #بسم رب الشهدا 🕊 🔸قسمت پنجم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) هر کس می شنید، می گف
🔅🔅🔅 رب الشهدا 🕊 🔸قسمت ششم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) اول، دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی 56 یعنی چی؟ گفت: یعنی کسانی که سال 56 خدمت شان تمام شده. داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش، رسول، آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون. بعد از ظهر برگشت، با یک کوله ی خاکی رنگ. گفتم: این را برای چه گرفته ای؟ گفت: لازم می شود. گفت: آماده شو، با مریم و رسول می خواهیم برویم بیرون. دوستم، مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: ما فردا عازمیم. گفتم : چی؟ به این زودی؟ گفت: ما جز همان هایی هستیم که اعلام شده باید برویم. مریم پرسید: ما کیه؟ گفت: من و داداش رسول. مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بروی. ما تازه عقد کرده یم. اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگویم، مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خانه ی خودم. 🌹🕊 چشم هایش روی هم نمی رفت. خوابش نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست های او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ی تلخی کرد. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند. یکی از آن ها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود. منوچهر گفت: همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد! می خواست همه ی این ها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر. فرشته بغضش را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: قول بده زیاد برام بنویسی. اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفت: حداقل یک خط. منوچهر دست فرشته را که بین دست هاش بود، فشار داد و قول داد که بنویسد. تا آن جا که می تواند. 🌹🕊 زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیش تر دل تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستاش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من را و وسایلی که براش می گذاشتم کنار، می رساندند به دستش. رسول تکنیسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران. 🌹🕊 دو تا ماشین شدیم و بردیم شان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد. ارواح طیبہ شهدا صلوات 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀- @baShoohada