فصل دو معامله با خدا8⃣ امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد .میگفت :" سنگین است ." حتی در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود .آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت :" آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید .شما داماد هستید ." امین به او گفت : " آخر کیفش سنگین است ." فیلمبردار هم با عصبانیت گفت: این کیف که دیگر سنگین نیست . امین بسیار باسلیقه بود .حتی تابلوهای خانه را میلی متری نصب میکرد .که دقیقا وسط باشد . یا مثلا لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :" این نور روی کریستال قشنگتر است ." بالای ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسه ای وصل کرده بود و میگفت :" وقت شستن ظرف چشمهایت ضعیف میشود ." ** علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت .و واقعا علاقه خاصی به هم داشتیم .... حتی بعد از عروسی هم هدایایش ادامه داشت .اصلا اگر دست خالی می آمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی ؟ میگفت فکر میکنی یادم میره برات هدیه بخرم .؟ برو کوله ام را بیار .حتما چیزی در کوله اش داشت .مجسمه ،کتاب ، پاپوش یا هر چیز دیگری .... بعد ها هر کسی زندگی ما رو میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این همه سر سختی و غرور چنین خصوصیاتی داشته باشد . امین همیشه میگفت : " مرد واقعی باید بیرون از خونه شیر باشد و در داخل خونه موش " موضوع این نبود که بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم . خودش با محبت مرا به اسارت خودش دراورده بود .واقعا در مهربانی سیاست داشت . آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی برای مهمانی خانه مادرم میرفتیم عادت کرده بودم پائین پایش کنار مبل بنشینم .هر چه میگفت بیا روی مبل بنشین من راحت نیستم .میگفتم : من اینطور راحتترم .امین میگفت :" یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر، شان ، شعله نیست ." راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد . همراهان گرامی ما رو در قسمتهای بعدی این خاطره همراهی کنید 💐 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊