💠 ✍ شب اومد خونه چشماش از بی‌خوابی شدید، سرخ بود. رفتم سفره بیارم ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و ڪوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای رو با بهش داد و سفره رو جمع ڪرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما». 📙به مجنون گفتم زنده بمان، 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊