🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و یکم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
هرچند اولین بار که سردخانه را دید در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می کرد. آن ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرد، اصلا نمی دانست با چه منظره ای مواجه می شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود. گفتند شهدا این جایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها ... جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بی هوش شد و افتاد.
اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم. شب ها که می رفتم، می گفتم فردا جسد کی را باید پیدا کنم؟
روزهای اول جنگ در رادیو عربی کار می کردم و پیام عربی می دادم. به خاطر بمباران هر لحظه و هر جا مرگ بود: جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. در اهواز با مرگ رو به رو بودم و آن جا برای من صد سال بود. خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی کردم و بعد برایم یک کاغذ کوچک می آمد که اترکک لله. در لبنان هم این کار را می کرد، آن جا قابل تحمل بود. ولی یک بار در سردشت بودم، فارسی بلد نبودم، وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می آید برای من اترکک لله (در پناه خداست که ترکت می کنم) و می رفت و من فقط منتظر گوش کردن این که بگویند مصطفی تمام شد. همه ی وجودم یک گوش می شد برای تلقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز.
تا روزی که ایشان زخمی شد. آن روز عسگری - یکی از بچه هایی که در محاصره ی سوسنگرد با مصطفی بود - آمد گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم کجا؟ گفت بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید. خوش حال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تا مدتی راحت می شویم. شب به مصطفی گفتم می رویم؟ خندید و گفت: نمی روم. من اگر بروم تهران روحیه ی بچه ها ضعیف می شود. اگر نمی توانم در خط بجنگم لااقل این جا باشم، در سختی هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی شد. گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیش تر بشود. اگر می خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد. می گفت: هنوز کار از دستم می آید. نمی توانم بچه ها را ول کنم. در تهران کاری ندارم. حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟ همین غدایی را می خورد که همه می خوردند و در اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرجی اللهی - که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد - گفتم: این طور نمی شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خون ریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زودپز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم که برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد. می گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می کردم. او احتیاج به تقویت داشت. دلم خیلی برایش می سوخت.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊
@baShoohada 🕊