🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و دوم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) زودپز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و ... داشت. به ناصر گفتم: وقتی زودپز سوت زد، هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زودپز را گذاشت. آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند. من در طبقه ی بالا نماز می خواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدیم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند این ها ترکش خورده اند. بعد فهمیدم زودپز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود. همه می گفتند جریان چی بوده؟ زودپز خانم دکتر منفجر شده و ... نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده ایم در ستاد. برگشتم بالا و همان طور می خندیدم. گفتم: مصطفی یک چیز به شما می گویم ناراحت نمی شوید؟ گفت نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید. به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرار داشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد. غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند، عقب نمی آید، اهواز می ماند و این قدر به خودش سخت می گیرد، هیچ وقت دعا نمی کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم. و او نمی توانست برای همه آن ها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است، که این عشق قابل تحمل برای خودش نیست، که مصطفی مال او است. آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا. به مصطفی می گفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصا وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس می کردم خطری بزرگ هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دام بود. انتظار چیزی، خیلی سخت تر از وقوع آن است. من می گفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک می کرد، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه می کنی. من مال خدا هستم، تو هم. این وجود مال خدا است. برایش نوشتم کاش یک دفعه پیر بشوی. من منتظر پیر شدنت هستم که نه کلاشینکف تو را از من بگیرد و نه جنگ. و او جواب داد که این خودخواهی است. اما من خودخواهی تو را دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی؟ من تو را می خواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریای ابدیت ... تو می گویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی. من از شما انتظار بیش تر دارم. من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو تجلی ای از خدا هستی. جایز نیست در وجود تو خودخواهی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. می توانی از فراز همه حاجزها عبور کنی. می توانی در تاریکی پرواز کنی. 🔸ادامه دارد ...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊