🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت بیست و هفتم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
من یادم هست یک بار که از ایران می آمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه ی بالا وقتی پاسپورتم را که به نام غاده چمران بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی!
و گاهی فکر می کرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه، از او حساب می کشد، چون او با مصطفی زندگی کرد؛ با نسخه ی کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی می گفت: تو حضرت علی نیستی. کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده اش باز می شد و چشم هایش نم دار، می گفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می بندید. راه باز است. پیامبر می گوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه ی سعه اش.
همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفش شان را در بیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجی ها می آمدند یا فامیل، رویم نمی شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می گفتم: من نمی گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان ها چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می گفت: چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می خواهیم با انجام چیزی که دیگران می خواهند یا می پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما ایت، نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم می شود، گرد و خاک کفش نمی آید روی فرش. از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود، همیشه اکراه داشت. ما مجسمه های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه ی آن ها را شکستیم. می گفت: این ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم، مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست، مسئله زندگی من است که نمی خواهم عوض شود. ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم. هر چه بود مال دولت بود. می گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما می گویید مستضعف، مستضعف قاشق و چنگال و بشقاب دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم. همان زیر زمین دفتر نخست وزیری را هم که مال مستخدم ها بود به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، مصطفی در دفترش می خوابید ... زندگی معمولی که هر زن و شوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را می داد به بچه ها. می گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است. اصلا در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی.
🔸ادامه دارد ...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊
@baShoohada 🕊