با رفتنش مخالفت نکردید؟ من هیچ وقت نگفتم نرو، شاید گفته باشم حالا وقتش نیست؛ اما نگفتم نرو. آن شب گفتم: «فکر زندگی‌مان را کردی؟ زندگی ما چه می‌شود؟ آینده ما چه می‌شود؟ تو فقط فکر خودت هستی.» گفت: «تو راست می‌گویی، من به فکر تو نیستم.» در واقع ناراحت شده بود. چهار ماه که از عقدمان گذشته بود، می‌گفت: «دیگر حرف از دفاع از یک کاشی حرم حضرت زینب (س) نیست، حرف از دفاع از اسلامی‌است که امام حسین(ع) خود و خانواده‌اش را فدای آن کرد، فقط حرف حرم حضرت زینب (س) نیست، این اسلام اگر در خطر باشد در دل آمریکا هم که باشد باید بروی و برای آن بجنگی.» پدرم هم رزمنده دفاع مقدس بود و از این فضا دور نبودم، یک روز مادر خودم مانند من نوعروس بودند و همه مردهای خانواده در جبهه بودند؛ اما در شرایط این‌چنینی که همه مخالف بودند، من مانده بودم و آقا محمد... شرط آقا محمد هم برای رفتن اذن من بود. ما در دوران عقد بودیم و من کاملا سرگردان بودم، یک دختر ۱۸ ساله، نزدیک عروسی بود، با هزار امید و آرزو، کسی بودم که دوستانم می‌گفتند با این ملاک‌ها هیچ وقت کسی را پیدا نمی‌کنی و حالا فردی پیدا شده بود که کاملا هم عقیده من بود و آنقدر مرد بود که من با تمام وجودم به او تکیه کنم، بقیه می‌گفتند تو همسرش هستی اگر ما نمی‌توانیم مانع او شویم تو می‌توانی او را منصرف کنی و من باید برگه را امضا می‌کردم، در غیر این‌صورت نمی‌توانست برود. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊