خاطره ✍
سال ۶۱ خط اول پاسگاه زید بودیم ، من پاسبخش و خدا بیامرز حاجی محمدی فرد اهل چاهورز نگهبان بود ، هر شب که برا سرکشی به سنگرش میرفتم ، سرش از فضای بالای سنگر پیدا بود ، اون شب ندیدمش .😳
ابتدا از ترس اینکه عراقیا خفه اش کردند ترسیدم نزدیکش بشم اما آرام آرام بالای سنگرش رفتم .
دیدم بصورت دمر تو سنگر خوابیده ، ترسم بیشتر شد ، کم کم با دست به پشت دوشش اشاره ای کردم.
یکباره بلند شد ، ابتدا خیلی ترسیدم ، با صدای بلند سرش داد زدم :
حاجی زشته یک گردان به امید نگهبانی تو خوابیدند تو گرفتی تو سنگر خوابیدی ؟
میدونی چه جواب داد ، گفت:
قادری ، من شب کورم ، شب نمیبینم ، گوشام گذاشتم زمین صدای پاشون بشنوم .😄
روحش شاد . خدایش بیامرزد
خاطره سرهنگ پاسدار کربلائی احمد قادری
خاطره✍
جلسه داشتیم ، ۲۸ تا مهمون داشتیم ، به سرباز گفتم برو کیک و آب میوه بیار پذیرائی کن .
برگشت به همه کیک و آب میوه داد جز من ، گفتم :
چرا از من پذیرایی نشد ؟
گفت : شمردم ؛ با شما ۲۸ نفر بودید 😳
گفتم: این لیست دست من ۲۸ نفر ، با من ۲۹ نفر ، برو دو باره بشمار .
رفت و اومد گفت: نه با شما ۲۸ نفر هستید
گفتم : شما چطور شمردید
گفت : روم نشد برم داخل مهمونا رو بشمارم ، من کفشها رو شمردم ، ۲۸ جفت بود 😔
دیدم دو تا از بچه ها جانباز بودند ، هر کدام یک پا داشتند
😄😄😄😄😄😄
خاطره ✍
سال ۶۱ خط اول پاسگاه زید بودیم ، من پاسبخش و خدا بیامرز حاجی محمدی فرد اهل چاهورز نگهبان بود ، هر شب که برا سرکشی به سنگرش میرفتم ، سرش از فضای بالای سنگر پیدا بود ، اون شب ندیدمش .😳
ابتدا از ترس اینکه عراقیا خفه اش کردند ترسیدم نزدیکش بشم اما آرام آرام بالای سنگرش رفتم .
دیدم بصورت دمر تو سنگر خوابیده ، ترسم بیشتر شد ، کم کم با دست به پشت دوشش اشاره ای کردم.
یکباره بلند شد ، ابتدا خیلی ترسیدم ، با صدای بلند سرش داد زدم :
حاجی زشته یک گردان به امید نگهبانی تو خوابیدند تو گرفتی تو سنگر خوابیدی ؟
میدونی چه جواب داد ، گفت:
قادری ، من شب کورم ، شب نمیبینم ، گوشام گذاشتم زمین صدای پاشون بشنوم .😄
روحش شاد . خدایش بیامرزد
احمد قادری
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
✨
@baShoohada