❣حسین علاوه بر اینکه هم محلی ما بود و در مسجد و گروه مقاومت فعال بود، معلم قرآن ما در مدرسه راهنمایی «شهید ابوذر فیروزی» هم بود. زمان کلاس قرآن، میز و نیمکت‌ها را جمع می‌کرد یک زیلو کف کلاس پهن می‌کرد، روی زمین دور هم می‌نشستیم و قرآن می‌خواندیم. این روش درس‌دادن باعث شده بود ما درس قرآن را خوب بفهمیم و به این درس علاقه‌مند باشیم. بعد از مدرسه، حسین با دوچرخه‌اش منتظر من ایستاده بود، من را هم به خانه می‌رساند. 🌹فرزندمان تازه به دنیا آمده بود. یک روز سحر، عموی حسین از شهرستان به منزل ما آمد. حسین برای نماز صبح به مسجد رفته بود. وقتی آمد، عمویش شاکی شد که چرا این وقت شب، همسرت را با این نوزاد تنها گذاشته و به مسجد رفته‌ای؟ گفت: عمو جان امام فرموده‌اند مساجد سنگر هستند، سنگرها را خالی نگذارید، می‌روم که حرف امام زمین نماند! همین هم بود و سعی می‌کرد هر سه نمازش را در مسجد به جا بیاورد. دائم الوضو بود، همیشه ورد زبانش یاد خدا بود و ذکر «إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ» را زیاد تکرار می‌کرد. خیلی به بحث انفاق اشاره می‌کرد. خودش دفترچه‌هایی درست کرده بود و از میان اهالی مسجد و محل، مبالغی را جمع می‌کرد و بین فقرایی که می‌شناخت تقسیم می‌کرد.