بعد از اینکه عاکفه حسابی درد و دل کرد و حرفهاش رو زد، من و عاکفه با هم بلند شدیم به سمت سودابه رفتیم که داشت مبینا رو تاب میداد... سودابه که از حالت عاکفه متوجه شده بود قضیه سلمانی منتفیه دیگه چیزی به روی خودش نیاورد و کَل کَل نکرد... نگاهی به من انداخت و گفت: رضوان جون شیرینی کار جدیدتون رو به ما ندادی خانم! تا این جمله رو گفت: یادم افتاد سودابه توی کتابخونه کار میکنه و اصل دوستی ما هم از همونجا شروع شد... گفتم: سودابه شیرینی روی چشمم فقط یه کار کوچلو برای من می کنی چند تا کتاب میخوام میتونی برسونی دستم؟ ابروهاش رو داد بالا وبا حالتی که کارم دستش گیره گفت: خرج داره عززززیزم! عاکفه تند پرید بهش و گفت: نکنه زیر لفظی میخوای؟! یه اخم به عاکفه کرد و گفت: اون رو که باید از تو... که با اخم من، جفتی ساکت شدن... گفتم: سودابه جان خرجشم قبول! فقط برام پیداشون کن حله! گفت: خوب حالا اسم کتابها چیه؟ نویسندهاشون کیه؟ گفتم: اسامی رو که برات پیامک می کنم چون چند تا کتابه، نویسنده ی همشون هم خانم بنت الهدی صدر... کمی رفت توی فکر و انگار داشت بررسی میکرد و بعد از یه مکث کوتاه گفت: اسمش رو که تا حالا نشنیدم برم ببینم توی کتابخونه موجوده یا نه! با ناراحتی گفتم: آره متاسفانه با اینکه یه فرد خیلی موثره ولی خیلی ها نمی شناسنش! عاکفه فقط سکوت کرده بود و گوش میداد... با تاکید دوباره به سودابه گفتم: عجله دارم پس خبرش رو به من بده منتظرم... لبخندی زد و گفت: چکار کنیم بالاخره رفیقمونی، و طبق مرام رفاقت بر روی چشمم... اومدیم از هم خداحافظی کنیم که عاکفه گفت: رضوان یادت نره منم منتظر خبرت هستم به سبک سودابه گفتم: خرج داره عززززیزم! که با این حرف هممون زدیم زیر خنده... عاکفه با حالت خاصی دستش رو تکون داد و گفت: بیا دروغ که نمیگن همنشین از همنشین رنگ میگیره! کمال همنشین در تو اثر کرد وگرنه تو همان ماهی که بودی! سودابه دوباره ابروهاش رو کشید توی هم و اخم کرد و قبل از اینکه جواب عاکفه رو بده، من چشمکی زدم و گفتم: بالاخره ما انسانیم! هم تاثیر میگیریم، هم تاییر میذاریم! ولی مهم اینه اثر خوب بگیریم و اثر خوب بذاریم... بچه ها فعلا یاعلی... دو تایی شروع کردن با هم کلنجار رفتن و از من جدا شدن... نیم ساعتی بیشتر توی پارک موندم تا مبینا حسابی بازی کنه... توی اون نیم ساعت اینقدر فکر های متفاوت از ذهنم عبور میکرد که انگار توی یه اتوبان با بار ترافیکی سنگین مواجهم! فکر عاکفه و اتفاقاتی که براش افتاده، فکر سودابه و تیپ خاصش، فکر محمد کاظم که کجاست و حالش چطوره؟ فکر مبینا که خودش رو مشغول بازی کرده که دلتنگی یادش بره! فکر موضوع تحقیقم و بنت الهدی صدر که چطوری اینقدر اثر گذار بود؟! و بیشترین چیزی که درگیرش شدم جمله ی آخری بود که به سودابه و عاکفه گفتم! اون لحظه با خودم فکر میکردم شاید یکی از مهم ترین چیزهایی که اثر یه فرد رو موندگار می کنه قلم اون شخص باشه مثل خانم بنت الهدی صدر! اما خیلی طولی نکشید که فهمیدم سخت در اشتباهم! ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286