#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ودوم
رسیدم جلوی در خونه...
نگاهی به آسمون انداختم و گفتم: خدایا خودت کمکم کن...
میدونستم و مطمئن بودم حرف زدن با خدا همیشه جواب میده حتی اگر من الان جواب رو نبینم!
آیفون رو زدم...
عاکفه در رو باز کرد...
و زود خودش رو رسوند جلوی در که ببینه چی شده؟!
چشمهای قرمزم یه چیزی می گفت، که با حرفهایی خودم شروع کردم به زدن در تناقض بود و این پارادوکس اینقدر واضح بود که مبینا هم فهمید و گفت: مامان چرا گریه کردی؟!
لبخندی زدم و گفتم: ای شیطون بلا، بگو ببینم با خاله عاکفه چه بازیابی کردی ؟
و شروع کرد به توضیح ریز به ریز دادن که چه کار کردن....
عاکفه هم در حمایت از مبینا گفت که خیلیم دختر خوب و گوش به حرفی بوده الانم نقاشیش تموم نشده زود میره که یه نقاشی خوشگل بکشه برو خاله جون برو...
مبینا که رفت عاکفه گفت: خوب چی شد؟ چه خبر؟
بدون اینکه جوابش رو بدم گفتم: میدونم مبینا کلی وقتت رو گرفته ولی تونستی مقاله ای، مطلبی ، چیزی پیدا کنی؟! عاکفه قشنگ فهمید که نمی خوام بهش چیزی بگم! کمی متحیر نگاهم کرد!
اما وقتی دید من واکنش خاصی نشون نمیدم شروع کرد با حالت خاصی صحبت کردن و گفت: از اونجایی که من خیلی با شعورم و شعور توی رفاقت خیلی مهمه، چون احساس کردم نمیخوای چیزی از اتفاقاتی که برات افتاده بهم بگی منم اصرار نمی کنم رضوان خانم! اصلا مسائل خانوادگی شما چه ربطی به من داره مگه نه!
با این حرفش لبخند بی رمقی روی لبم نشوند و با همون صدای گرفته گفتم: خداروشکر توی این مورد اشتباه نکردم!
عاکفه که نتونسته بود احساسات من رو درگیر کنه و بفهمه قضیه چیه دیگه چیزی نپرسید، ادامه داد: رضوان وقتی نبودی، توی اینترنت داشتم در مورد بانو امین سرچ می کردم یه مطالبی دیدم که خیلی برای خودم عجیب بود!
فکر کن هشت تا فرزند خدا بهش داده بود که هر کدومشون به دلیل خاصی فوت کردن به جز یک نفر!
ولی با این حال به زندگیش ادامه داده، افسردگی نگرفته، بهانه نیاورده! ودر کنار تمام اتفاقات و بالا و پایین های زندگیش هم به درسش رسیده هم عمل به اونچه میدونسته و خونده!
یعنی برای رسیدن به هدفش جنگیده و تلاش کرده!
من اگه بودم بینی و بین الله درس که هیچ!
دور از جون، ممکن بود دین و ایمانمم بذارم کنار!
البته میدونم خدا اینجور امتحان ها رو از هر کسی نمیگیره چون ما ظرفیتش رو نداریم، و هر کسی به اندازه ی ظرفیتش امتحان میشه، یکی مثل من سلمانی رو میندازه جلوش تا کلی حرص بخورم اما ببینه راه درست رو انتخاب می کنم یا نه! یکی کنکور خراب میکنه، چمیدونم یکی با ازدواجش امتحان میشه، یکی با بچه اش، یکی با معلولیت، یکی با پولش، یکی هم رضوان مثلا همین امروز خودت رو در نظر بگیر حالا من که نمیدونم چی شده، ولی چشمات که میگن کلی سر خدا غر زدی!
بعد هم نیمچه لبخندی زد و گفت: الکی میگم!
نفس عمیقی کشیدم سرم رو انداختم پایین... ( عاکفه بدون اینکه بدونه، حرفهایی رو میزد که دقیقا برای شرایط الان من بود تا حواسم باشه....)
لحظاتی گذشت و من توی همون حال بودم، اومد زد به شونم و گفت: خیل خوب حالا ، منم بهتر از تو نیستم، کم کم درست میشیم به قول گفتنی: پله پله بریم می رسیم یکدفعه ای هیچ کس به جایی نرسیده...!
نگاهم رو متمرکزش کردم و با یه حسرتی گفتم: آره پله پله...
عاکفه بدون توجه به حال من، یکدفعه تغییر موضع داد و با یک حالت شادی گفت: ولی رضوان جوش نزن، من راه حل فرار حتی از همین امتحانها رو پیدا کردم بعد چشمکی زد و گفت:...
ادامه دارد....
نویسنده:
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286