هنوز ماشین در حال حرکت بود و کامل ترمز نگرفته بودم از صدای جیغ دخترا که طعمه دستهای اون نامردها شده بودن و به داخل ماشین می کشوندنشون همه ی سکوت اون فضای دل انگیز را به وحشت کشیده بودن ... سجاد پرید بیرون و چنان به سمت اون وحشی ها هجوم برد که دیگه به من هم فرصت فکر کردن نداد و و افتادیم وسط مهلکه زد و خورد ... دخترها که حالا از دست اون نامردها رها شده بودن و مثل بید می لرزیدن با صدای داد سجاد که سوار ماشین شید و از اینجا برید به سرعت نور سوار ماشین شدن یکی از اون اراذل چاقو بدست اومد مانع رفتنشون بشه و پرید جلوی ماشین که سجاد خودش را انداخت وسط و شرایط برای فرار اونها فراهم شد رفتن اونها همزمان شد با رسیدن امیر ... امیر که کلی وسیله های امنیتی توی ماشینش داشت به دادمون رسید و بعد از کلی کتک کاری اون نامردها ضربه آخر و زدن و پریدن تو ماشین و گازش رو گرفتن و رفتن... تازه بعد از رفتن اونها خونی که روی زمین جاری بود من رو متوجه سجاد کرد تازه فهمیدم سجاد چاقو خورده ... نگاهم حیرون مونده بود با تنی کوفته از مشت لگدهای یک مشت نامرد ! امیر که تازه نفس تر از من بود زیر بغل سجاد را گرفت و سوار ماشین کرد و با هول گفت: مهرداد سریع پشت سر من بیا... ماشین را روشن کردم و دنبال ماشین امیر راه افتادم.... رسیدیم بیمارستان سجاد از شدت خونریزی از هوش رفته بود... دو نفری زیر بغلش را گرفتیم تا توی اورژانس بردیم استرس و اضطراب مثل خوره افتاد بود به جونم خدا کنه سجاد چیزیش نشده باشه! دلم مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه دکتر بعد از معاینه گفت فوری باید بره اتاق عمل! اسم اتاق عمل که اومد دنیا روی سرم آوار شد... حواسم به قیافه ی داغون خودم نبود امیر با اشاره گفت برو دست و صورتت رو بشور ... نگاهم توی آینه به خودم افتاد قیافم دقیقا مثل کسایی بود که یه دعوای حسابی داشتن هر چند ته این دعوا اون نامردها به هدفشون نرسیدن! ولی حالا سجاد افتاد بود روی تخت بیمارستان و ما در هاله ایی از امید و ناامیدی بسر می بردیم که ته این ماجرای ناخواسته چه خواهد شد... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286