مدح از حـدیــث لوح می آید مقامـات اینچــنین که ندارد هیچ کـس جزتو کرامات اینچـنین مانده درتوصیف یک شأن توابیات اینچنین سالها محکوم عشق توســت، نیات اینچنین تا ابد مـرئــوس مــاییم و ریاســـت با شما نازشــصت هرکـــسی مارا رســـانده تا شما انقلاب علـــم، با کــرسی درســت پا گرفت بحـــث و استـــدلال از عصـرشما بالاگرفت فقـه ما از نور فقـــه جعفـــری مـعنا گرفت میشود جزء مفاخر هرکس اینجا جا گرفت راه گـــم کــــرده کـــنارت راه پیدا میـکـند از دمــــت پیر زنـی کار مسیـحــــا میـکـند آبــروی پرچـــــم در اهـتــــزاز مـا تـویی از بقیــــه بی نـیازیمـــو نـــیاز مـا تـویی ما هــمه اهـــل نمازیـــمو نمـــاز مــا تویی پس شفاعت کن که تنها چاره ساز ماتویی بانی ترویـج عاشورا تویی! پس بی گمان،،، خانه ات یعنی حسینیه شماهم روضه خان مجلس درست شلوغ وخانه ات خلوت شده سهـــم تو درایـــن دیار آشنــا غربت شده بازهم پشـــت دری لبریـــز جمعیــت شده خـــانه امن الهـــی ســلب امنیـــت شده آتشی از خانه ی زهـرا به این در هم رسید ارث دست بسـته حیدر به جعفر هم رسید پیـــرمـــرد شهر از دارالعــباده رفتـــنیست نور حــق با عده ای ابلیس زاده رفتنیست دستهایش بسته شدپس بی اراده رفتنیست بی عمامــه بی عـــبا پای پیــاده رفتنیست کوچه درکـوچه به پشت اسب حالا میدوی پیش چشــم مردمــی بی عــار تنها میدوی گرچه کوچه گردی ودست توبندسلسله ست راستی آقا بگو دور شــما هــم هلهله ست؟ راستی بر پای تو از خــار صحرا آبله ست؟ راستی آقا دلـت دلواپــس یک قافله ست؟ راستی اهـل و عیالت را اســـارت میبرند؟ چادر و روبنده از آنـــها به غـارت میبرند؟ نه کسی اینجا ز ســرها معجری را میکشد نه کسی با تازیانـه خــواهـــری را میکشد نه کسی از پشـت موی دختــری را میکشد نه کسی بر گـــردن تو خـنجــری را میکشد نیزه داری هم اگرباشد سری بر نیزه نیست قلب هجده پاره ی پیغمبری بر نیزه نیست شعر:سید پوریا هاشمی