⇦🕊 روضه و توسل شب تاسوعا 96_سید مهدی میرداماد↯ ┄┅═══••↭••═══┅┄ 【توجه】: جهت استفاده ، متون حتماً به همراه صوت در اختیار دیگران قرار گیرد. ┄┅═══••↭••═══┅┄ قرار شد هر دو با هم بزنن به میدان،یکی بره میمنه،یکی بره میسره،قرار شد ابی عبدالله حواس دشمن رو پرت کنه،مرحوم مُقَّرم تو العباس میگه: قرار شد عباس از بین نخل ها خودش رو به علقمه برسونه،قرار شد بین هم دیگه رجز رد و بدل کنن،از حال همدیگه با خبر بشن،آخه دیگه کسی برا حسین نمونده،گفت: عباس! داری میری؟ تو همه لشکرِ منی،عباس! تو همه کس و کارِمنی؟ اگه تو بری لشکرم از هم می پاشه... از هم جدا شدن،یکی به طرف شریعه،یکی به طرف میدان،نزدیک شریعه شد،قرار گذاشته بودن با حسین که رسید کنار شریعه خبر بده،چی بگه؟ بعضی نقل ها نوشتن: تکبیر گفت....."الله اکبر" گفت،بعضی از نقل های معروف میگن: بلند رجز می خوند صداش به حسین برسه،آرومش کنه،صداش هم حسین رو آروم می کرد،رسید کنار علقمه بلند فریاد زد:" اَنَا بنُ حیدر ِالكَرّار" ابی عبدالله بلافاصله جوابش رو داد دلِ عباسم آروم بشه، "اَنَا بنُ مُحمدٍ المُصطفی" دو تا برادر آروم شدن،مشک رو پر از آب کرد،سوار اسبش شد،به طرف خیمه ها،دوباره عباس صدا زد: "اَنَا بنُ عَلی ٍ المُرتَضی" اونجا همه دورش رو محاصره کردن،یه نفر گفت:عباس آب برسونه کارِ دشمن تمومِ،کمین کردن،عباس مشک رو بغل کرده،یکی از القابِ اباالفضل،"اَبَا القِربَه" است، یعنی:پدرِ مشک،چرا به عباس میگن:پدرِ مشک،برای اینکه مثل پدری که بچه اش رو بغل کنه،مشک رو داد تو شکمش،خودش رو انداخت رو مشک،همه محاصره اش کردن،چهار هزار نفر، رو کُنده ی زانو،هدف مشکِ آبِ،نمیذاشت تیرها به مشک بخوره،از لابلای نخل ها می رفت،یه مرتبه متوجه شد دستش رو زدن،مشک رو داد یه طرفِ بدن،یه دستِ دیگه اش رو زدن،اینجا صدای حسین رو شنید،انگار حسین میدونه،درد بازو درد بدیه"اهل کنایه حرف منو بگیرن" تا شنید صدای عباس رو،ابی عبدالله جوابش رو داد،یعنی غصه نخور،" اَنَا بنُ فاطمة الزهرا"....شاید میخواست بگه:عباس! تو مَردی،تو علمداری،تو بازویِ رشید داری،دستت رو زدن باکی نیست،یه روز بازویِ مادرم رو تو کوچه های مدینه،اینقدر نامحرما با غلاف شمشیر زدن... همه ی حواسش به مشکِ،میاد و میخونه" والله اِن قَطعتموا یَمینی اِنی اُحامی ابداً عَن دینی".... دست نداره،خودش رو انداخت رو مشک،تیرها داره میاد،یه سئوال دارم،یه بدن چقدر جای تیر داره؟چهار هزار تیرانداز،بالاخره هزار تا تیر به هدف میخوره،دیگه بدنش جای تیر نداشت،لشکر دسته دسته میومدن،اما دستِ خالی بر می گشتن،نگاه می کرد،عباس"نافذالبصیره"بود،یه چشم داشت عجیب،میومدن،دست نداشت،غرق خون،پر از تیر،اما مشک تو بغلش،یه نگاه می کرد،تا می اومدن،همه فرار می کردن، عُمر سعد یقیه ی یکی رو گرفت،گفت:چیِ؟ مگه نمیگی دست نداره؟ازچی می ترسی؟ گفت:عُمر دست نداره،اما دو تا چشم داره،بیچاره میکنه،گفت: من راهش رو بلدم،الان یه کاری میکنم چشمش جایی رو نبینه،صدا زد: حرمله بیا... یه لحظه نگاه کرد دید چشمش رو زد،مشکِ آبش رو زدن،اینجا نوشتن: مُتحیِّر شد،" وَ وَقَفَ الْعَباس مُتِحَیرا" ایستاد رو اسب،دست نداره،مشکش آبی نداره،نه میتونه بره،نه می تونه برگرده، مُتحیِّر شد،تیر تو چشمشِ،هر کاری کرد تیر از چشمش بیرون نیومد،سرش رو خم کرد،تیر رو بین دو زانو گذاشت،سرش برهنه شد،حکیم بن طُفِیل خودش رو رسوند،دید سرِ عباس برهنه است،حالا وقتشِ،عمودِ آهن رو بلند کرد،.... ________________ ‼️کپی برداری به جهت کسب درآمد (تهیۀ جزوه و سی دی و نرم افزارهایِ پولی) از مطالبِ کانال نبوده و حق الناس محسوب میشود. ╰━═━⊰✾••✾⊱━═━╯ ☑️ وبلاگ↶ babolharam.mihanblog.com ✘سروش JOin↶ http://sapp.ir/babolharam.ir ✘ایتا JOin↶ @babolharam_ir ✘تلگرام JOin↶ @babolharam_mihanblog_com