✨ بسم الله الرحمن الرحیم پیش از آن‌که آن‌طور آسیمه‌سر و شیدا، بنویسد «خدایا مرا پاکیزه بپذیر» و سه امضای مهر تأیید بنشاند به جان کاغذ و برود تا مو‌شک‌های لعنتی آ‌مریکایی را در آغوش بگیرد، حتمی خیلی کارها کرده. من از آن‌ ها خبر ندارم؛ فقط از آخرین شب زندگی‌اش، یک قاب هست که بیچاره‌ام کرده. شب دوازدهم دی‌ماه ۹۸، شب سردی بود. وارد محل جلسه شد؛ در سوریه. دید چند مرغ و خروس گوشه‌ای بغ کرده‌اند. پرسید: «این‌ها چرا این‌جا هستند؟» گفتند مال سرایدار ساختمان است. گفت: «می‌فهمم، ولی چرا این‌جا هستند؟ چرا جا ندارند؟ سرد است. اذیت می‌شوند.» رزمنده‌ای گفت: «چشم. درستش می‌کنیم.» او گفت: «نه! تا این جلسه تمام شود، جای این زبان‌بسته‌ها هم باید درست شود.» نیروهایش را وادار کرد همان‌موقع با تیر و تخته و هرچه هست، لانه‌ای برایشان بسازند. راوی این خاطره این‌جا جمله‌ای دارد که جگرم را به جلزولز می‌اندازد. می‌گوید: «جلسه تمام شد و حاجی، خوشحال از سامان‌گرفتن مرغ و خروس‌ها، رفت که رفت که رفت.» رفت که رفت که رفت… گوشتان را بیاورید جلو. مجاهد مرگ‌آگاهی که می‌دانست دارد آخرین شب عمرش را می‌گذراند، دلش پیش بی‌سامان‌ماندن پرنده‌ها بود… حاشیهٔ آخرین جلسهٔ عمرش را گذاشت پای سامان‌گرفتن لانهٔ مرغ و خروس‌ها. @Baghdad0120