✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
📝قسمت یازدهم
هفته ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم؛
دور از همه.
بعد از عید. منوچهر رفت توی سپاه. رسما سپاهی شد.
من بی حال و بی حوصله امتحان نهایی می دادم. احساس می کردم سرما خورده ام. استخوان هایم درد می کرد؛ امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم .
منوچهر از سر کار یک سر رفته بود خانه ی پدرم. مادرم قورمه سبزی برایمان ریخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد.
زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید. گفتم: چیه؟ خنده دارد؟
بخند تا هم مریض شوی.
گفت:«من از این مریضی ها نمی گیرم»
گفتم: فکر می کند تافته ی جدابافته است.
گفت:«به هر حال، من خوشحالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان»
نمی فهیدم چه می گوید