💠
🍀بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
📝
#قسمت_چهاردهم
قرار شد برود خانه پیدا کند
و بیاید ما را ببرد. شروع کردم اثاث را جمع و جور کردن.
منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول.
یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی،
با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند.
همه ی وسایل را جمع کردم.
به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما.
می گفتند: همه جای دنیا جنگ می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یه گوشه ی امن.
شما می خواهید بروید زیر آتش؟
فقط گوش می دادم.
آخر گفتم:همه حرف هایتان را زدید.