💠 🍀بسم الله الرحمن الرحیم 🍀 📝 قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد. شروع کردم اثاث را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول. یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما. می گفتند: همه جای دنیا جنگ می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یه گوشه ی امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟ فقط گوش می دادم. آخر گفتم:همه حرف هایتان را زدید.