علی را بردم توی اتاقش،
در را رویش قفل کردم تلفن زدم به یکی از دوستان منوچهر و جریان را گفتم.
یک اسلحه توی خانه نگه می داشتم. برش داشتم.
آمدم بروم اتاق پذیرایی که من را دیدند.
گفتند: اِ، حاج خانم خانه ید؟
در را باز کنید.
گفتم: ببخشید، شما کی هستید؟
یکیشان گفت: من صاحب خانه ام.
گفتم: صاحب خانه باش.
به چه حقی آمده ای اینجا؟
گفت: دیدم کسی خانه نیست، آمدم سری بزنم.
می خواست بیاید تو.
داشت شیشه را می شکست.
اسلحه را گرفتم طرفش.
گفتم: اگر یکی پا بگذارد تو،
می زنم.
خیلی زود دوتا تویوتا از بچه های لشکر آمدند.
هر پنج تاشان را گرفتند و بردند.
به منوچهر خبر رسیده بود.
وقتی فهمیده بود آن ها آمده اند
توی خانه، قبل از این که بیاید،
رفته بود یکی زده بود توی گوش صاحب خانه.
گفته بود:«ما شهر و زندگی و همه چیزمان را آوردیم اینجا،
آن وقت تو که خانواده ت را برده ای جای امن، این جوری از ما پذیرایی می کنی؟»
شام می خوردیم که زنگ زد....
🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات
⏪ادامه دارد.....
☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف
💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠
@Baghdad0120
#یاران_گمنام_شهید_سلیمانی
#رمان_جذاب
#رمان_انقلابی