پدربزرگ منوچهر سید حسینی بود.
سال ها قبل باکو زندگی می کردند.
پدر و عموهایش همان جا به دنیا آمده بودند.
همه سرمایه دار بودند و دم و دستگاهی داشتند.
اما مسلمان ها بهشان حق سیدی
می دادند.
وقتی آمدند ایران،
باز هم این اتفاق تکرار شده بود.
به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامه اش را می فروشد؛
شناسنامه هم که می گیرد سید بودنش را پنهان می کند.
منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگش.
می گفت:« یک چیز هایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ.»
به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش به جا.
می دیدم حساب و کتاب کردنش را.
منطقه که می رفتیم،
نصف پول بنزین را حساب می کرد،
می داد به جمشید.
جمشید هم سپاهی بود.
استهلاک ماشین را هم حساب می کرد.
می گفتم: تو که برای ماموریت آمدی و باید برمی گشتی؛
حالا من هم با تو برمی گردم.
چه فرقی دارد؟
می گفت:«فرق دارد.»
زیادی سخت می گرفت.