اما سرطان یعنی مرگ. چیزی که دوست نداشتم منوچهر به آن فکر کند. دیده بودم حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد...... نمی خواستم غصه بخورد. منوچهر چه قدر برایم از زیبایی مرگ گفت. گفت:«خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا بیش تر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.» من محو حرف هایش شده بودم؛ که منوچهر زد روی پایم و گفت:«مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را باهم می رویم. ببینم تو پرروتری یا من.» و من دعا می کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت. فکر می کردم فناناپذیر است. تا دم مرگ می رود و بر می گردد. هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به خصوص از وقتی خون ریزی معده اش باعث شد گاه و بی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون بهش بزنند. خون ریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثناعشر در آمده بود و نمی توانستند برش دارند. این ها را که دکتر شفاییان می گفت، دلم می خواست آن قدر گریه کنم تا خفه شوم. دکتر گفت: هر چه دلت می خواهد گریه کن، ولی جلوی منوچهر باید بخندی، مثل سابق. آن قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاری کنیم. این شایدها برای من باید بود. می دیدم منوچهر چه طور آب می شود.... 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120