سینا با مَرد ترسیده ای روبرو شد که نمی توانست اعتماد کند. قرارشان را شب در کافه ای دورتر از موسسه گذاشته بودند. ت.م که خبر داد مرد سفید است، سینا وارد کافه شد. صندلی را که عقب کشید تا بنشیند مرد تازه از دنیای خودش بیرون آمد: -دیر کردید؟ سینا گفت: -شما یه ربع زودتر اومدید! مرد عجله داشت برای گفتن حرفش، شاید هم ترسیده بود که دستانش را مقابل دهانش در هم قفل کرد و گفت: - از موسسه میام بیرون. همین فردا استعفا می دم!نمی مونم! سینا متناسب با حال مرد حرفش را زد: -بیرون بیایید وجدانتون هم راحت میشه! مرد از تکه ی سینا جا خورد!پشیمان بود از این که تا به حال چشم بسته کارمندشان بوده: -بمونم هم کاری از دستم بر نمیاد!اونا یه تیمن!ما مدام از خارج وجه واریزی داریم، حتی از آمریکا!می فهمید؟ من می دونم پولایی که واریز می شه از کجاست!ما توی موسسه دکتر میاریم برای سقط جنین!می فهمید یعنی چی؟ یعنی وقتی برای دختر و زن مردم این طور بی رحمانه برخورد می کنند و بیچارش می کنند برای من که دیگه هیچی! قلب سینا از حرف مرد به درد آمد: -دکتر!تو که گفتی... مرد نگذاشت سینا حرفش را تمام کند و عصبی دستانش را روی میز کوبید و نالید: -من خودم تازه دارم اینا رو متوجه می شم!می فهمی... تازه دارم متوجه می شم. تا حالا سرم توی آخور خودم بود، اما... من نمی مونم. یه روزم نمی مونم. #زنان_عنکبوتی #نرجس_شکوریان_فرد #بریده_کتاب #معرفی_کتاب_رمان 🍊 @baharnarenj251