لب ما و قصه زلف تو، چه توهمی، چه حكایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی، چه عنایتی!
به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام
و به خال كنج لبت سلام، كه نشسته با چه ملاحتی
به جمال، وارث كوثری، به خدا محمد دیگری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی، چه اصالتی!
بلغالعلی به كمال تو، كشفالدجی به جمال تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی
شده پر دو چشم در ازل، یكی از شراب و یكی عسل
نظرت چه كرده در این غزل، كه چنین گرفته قرابتی
تو كه آینه تو كه آیتی، تو كه آبروی عبادتی
تو كه با دل همه راحتی، تو قیام كن كه قیامتی
زد اگر كسی در ِخانهات، دل ماست كرده بهانهات
همه جا گرفته نشانهات، به چه حسرتی، به چه حالتی!
نه مرا نبین، رصدم نكن، و نظر به خوب و بدم نكن
ز درت بیا و ردم نكن، تو كه آستان سخاوتی
قاسم صرافان