[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ¹²آغاز یه دوستی توی همین هیروویر وسط صحبت درباره ی نماز و خدا و اطاعت از خدا یه
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ¹³آغاز یه دوستی بدون این که هیچ توضیحی به هم بدیم نزدیک یه دقیقه می خندیدیم. هی از بالا چشم به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم؛ اون قدر که اشک هر دومون در اومد. چه قدر سخته توضیح دادن حسی که اون لحظه داشتیم و چه قدر پشت اون خنده ها حرف رَد و بَدل شد! بعد از پاک کردن اشکامون، اَمبروژا ازم پرسید: «تو با من دوستی دیگه؛ نه؟» گفتم: «معلومه» و بعد برام توضیح داد که بیشتر بچه های فرانسوی ساکن خوابگاه از وقتی فهمیده ان آمریکاییه باهاش حرف نمی زنن. اون روز اون قدر با هم حرف زدیم تا نگهبان شب اومد و ما رو از آشپزخونه بیرون کرد تا درش رو فقل کنه. ما هم از رو نرفتیم. تا نصف شب صحبتمون رو ادامه دادیم. امبروژا نگران بود. از کشورش به شدت بدش می اومد. بهم گفت: «می ترسم اگر وضعیت کشورم همین جور پیش بره. در آینده کسی حاضر نشه با بچه های من دوست بشه.» حرفای اون برای من خیلی جالب بود و حرفای من برای اون. باورم نمی شد اینا رو دارم از زبون اون می شنوم؛ اون قدر که چند بار شک کردم شاید داره اَدا در می آره یا به هر دلیلی که من نمی دونم داره دروغ می گه. اما گذشت زمان بهم نشون داد که این طور نبوده. چه قدر زود با هم دوست شدیم. چه قدر زود حس همدیگه رو فهمیدیم. چه قدر زود به هم وابسته شدیم. چه قدر زود با هم صمیمی شدیم. ادامه دارد... « @banatozainb »