🌹 *تلنگر ۲۹ / مهر ۹۹*🌹 📖 💎گویند دو برادر بودند، پس از مرگ پدر، یکی جای پدر به دکان زرگری نشست. دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند، از مردم کناره گرفته، غار نشین گردید. قضا را روزی قافله‌ای از جلو غار می گذشت، چون به شهر برادر می‌رفتند، برادر غارنشین *غربالی* پر از آب کرده به قافله سالار می‌دهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می‌تواند کرد بی آنکه بریزد. چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر رسید امانتی را به وی داد. برادر زرگر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان کرد و در عوض *گلوله آتشی* با دست از کوره در آورده میان پنبه گذاشت و به قافله سالار داد تا آن را به برادرش در غار برساند. 🌹🐞🌹 برادر غارنشین پس از دریافت هدیه برادر کاسب، مقام وی را کمتر از خود ندید، پس عزم دیدارش کرد و به شهر و دکان وی اندر شد. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان می‌کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان... در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین ریخت. چون زرگر این واقعه دید بگفت: « *ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت، زاهد هستی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!* *تقوایی که با یک تق وا شود تقوا نیست، مراقب باشیم* 📚 📚 # *خاکریز* ✋✋🌹🌹