روی تختم دراز کشیده بودم ... نگاهم افتاد به ساعت ... دو نصفه شب بود .
از استرس خوابم نمی رفت ... صدای چند تقه کوچیک به در اتاقم اومد .
اول فکر کردم اشتباه شنیدم ... همه حواسمو جمع کردم ببینم بازم صدایی میاد یا من توهم زدم .
دوباره صدای تقه رو شنیدیم همه تنم شروع کرد به لرزیدن ... یا خدا ... یعنی رامینه ؟
با ترس و لرز رفتم تاپشت در .
اروم گفتم کیه ؟
منم ناصر در و باز کن ... یا خداااا این موقع شب چطوری اومده اینجا
در و باز کردم ... فوری اومد تو .
با تعجب پرسیدم چطوری اومدی اینجا ؟
از دیوار اومدم بالا .
از تعجب چشمامم داشت از حدقه میزد بیرون
نگفتی یه وقت ببیننت ؟
اینقدر هوات زد به سرم که بهش فکر نکردم ... حاضر شو بریم ...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
#رمانی_آنلاین_مذهبی_عاشقانه❤️