می‌خندد! من گریه می‌کنم. گریه‌اش می‌گیرد... من می‌خندم... داریم فصل جدیدی از دیوانگی را تجربه می‌کنیم. همه جور احساس خوبی توی صورتش پیداست. لب می‌زند: _ دوستت دارم یاس و من دوباره پلک می‌بندم و می‌گویم: _ منم.. باز اشک و لبخندمان به هم آمیخته می‌شود. من نیاز دارم او در آغوشم بگیرد. من دارم می‌میرم برای لمس کردن پوست صورتش.. من به او محتاجم.. اما او پا پیش نمی‌گذارد و من هم دست‌هایم را به حیا غل و زنجیر کرده‌ام... ❤️🍂🍁 بی‌نظیرترین‌اثر‌نویسنده‌ی‌محبوب‌ف‌مقیمی https://eitaa.com/joinchat/453312565Cab0291e317