خوب به اطراف نگاه کردم،انگار همه چیز اینجا،منتظر بودند. زیر لب آهسته گفتم: »خدایا،به بزرگی ات قَسَمَت می دم ».... نمی دانستم خدا را برای چه قسم میدهم؟ چه می خواستم؟ دوباره دهانم را که خشک و گس شده بود بستم به سجده رفتم . پیشانی ام را روی مهر کوچک و شکسته ای که مقابلم بود،گذاشتم. سردِ سرد بود. چقدر در سجده مانده بودم،که صدایی مبهم از جا پراندم https://eitaa.com/joinchat/3891200083C17e8c15d30